دیانا: ارسلان
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: میشه بریم بیرون یه دور بزنیم
ارسلان: صبر کن به بچه ها هم بگم
دیانا: نه . دوتایی بریم
ارسلان: باشه بریم
دیانا: سوار ماشین شدیم حال خوبی نداشتم همش ناراحت بچه بودم ارسلان همیشه عاشق یه نینی کوچولو بود
ارسلان: دیانا ناراحت بود چون فکر میکرد که اگه بچه نداشته باشیم من ناراحت میشم ولی اینجوری نبود من دیانا رو میخواستم حالا چه با یه بچه چه بدون بچه
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: برو بام
ارسلان : سرده اونجا
دیانا: برو دیگه
ارسلان: باشه.... رسیدیم بام و از ماشین پیاده شدیم و رو یه نیمکت نشستیم
دیانا: ارسلان ببخشید
ارسلان: واسه چی
دیانا: تو همیشه آرزو یه بچه داشتی ولی من نتونستم براوردش کنم
ارسلان: دیانا من آرزوم این بود که ترو داشته باشم خدا ترو بهم داد من بچه دوست دارم دوست دارم بابا بشم اما اگه هیچ وقت هم نتونم بابا بشم چون تورو دارم چیزی نمیخوام
دیانا: ارسلان
ارسلان: جان دلم
دیانا : ارسلان اگه من بیشتر از اون بچه نگهداری میکردم الان یه نینی کوچولو داشتیم
ارسلان: دیانا پاشو بریم تو سردت شده داری هزیون میگی
دیانا: نه تروخدا
ارسلان: دیانا سرده
ارسلان: یکم دیگه خواهش
ارسلان: باشه
دیانا : ارسلان فردا شب عسل نیاد
ارسلان: دیانا نمیشه
دیانا : آخه
ارسلان: دیانا میشه بس کنی
دیانا: ارسلان عسل بیاد منم میگم امیر بیاد
ارسلان: دیانااا اون کثافت نمیاد
دیانا: امیر پسر خالم نبود اون دوستم بود مث برادر بود برام اما بعد گذر زمان بهم حسایی پیدا کرد و یه بار اومد امارت و ارسلان دیدتش
ارسلان: دیانا فهمیدی
دیانا: ارسلان پس اصلا من عروسی نمیخوام
ارسلان : دیانا چت شده تو
دیانا: ارسلان من نمیخوام عسل تو بهترین روز زندگیم باشه
ارسلان: دیانا منم نمیخوام ولی عموم چی
دیانا: باشه ارسلان برو با همون عسل خانومت ... اینو گفتم و بلند شدم و رفتم
ارسلان: دیانا کجااا ... سوار ماشین شدم و راه افتادم دنبالش
دیانا : همینجوری که گریه میکردم قدم بر میداشتم نمیدونستم کجا اما فقط به راهم ادامه میدادم
ارسلان: با ماشین کنارش بودم ...دیانا صبر کن
دیانا: ولم کن تروخدا
ارسلان: آخه کجا داری میری
دیانا: قبرستون
ارسلان: دیانا وایسااا
دیانا: قدم هامو تند تر کردم
ارسلان: از ماشین پیاده شدم رفتم جلوش
دیانا: برو کنار
ارسلان: دیاناااا
دیانا: ارسلان خواهش میکنم ازت ولم کن
ارسلان: دیانا تو واقعا بچه ای داری گریه میکنی
دیانا: من بچم ارسلان خب برو با یکی ازدواج کن که بچه نباشه
ارسلان: دستشو محکم گرفتم و کشوندمش سمت ماشین
دیانا: آییی .. ولم کن
.
ارسلان: دستشو محکم فشار دادم
دیانا: دستم شکست وایی
ارسلان: انداختمش تو ماشین
ارسلان: جانم
دیانا: میشه بریم بیرون یه دور بزنیم
ارسلان: صبر کن به بچه ها هم بگم
دیانا: نه . دوتایی بریم
ارسلان: باشه بریم
دیانا: سوار ماشین شدیم حال خوبی نداشتم همش ناراحت بچه بودم ارسلان همیشه عاشق یه نینی کوچولو بود
ارسلان: دیانا ناراحت بود چون فکر میکرد که اگه بچه نداشته باشیم من ناراحت میشم ولی اینجوری نبود من دیانا رو میخواستم حالا چه با یه بچه چه بدون بچه
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: برو بام
ارسلان : سرده اونجا
دیانا: برو دیگه
ارسلان: باشه.... رسیدیم بام و از ماشین پیاده شدیم و رو یه نیمکت نشستیم
دیانا: ارسلان ببخشید
ارسلان: واسه چی
دیانا: تو همیشه آرزو یه بچه داشتی ولی من نتونستم براوردش کنم
ارسلان: دیانا من آرزوم این بود که ترو داشته باشم خدا ترو بهم داد من بچه دوست دارم دوست دارم بابا بشم اما اگه هیچ وقت هم نتونم بابا بشم چون تورو دارم چیزی نمیخوام
دیانا: ارسلان
ارسلان: جان دلم
دیانا : ارسلان اگه من بیشتر از اون بچه نگهداری میکردم الان یه نینی کوچولو داشتیم
ارسلان: دیانا پاشو بریم تو سردت شده داری هزیون میگی
دیانا: نه تروخدا
ارسلان: دیانا سرده
ارسلان: یکم دیگه خواهش
ارسلان: باشه
دیانا : ارسلان فردا شب عسل نیاد
ارسلان: دیانا نمیشه
دیانا : آخه
ارسلان: دیانا میشه بس کنی
دیانا: ارسلان عسل بیاد منم میگم امیر بیاد
ارسلان: دیانااا اون کثافت نمیاد
دیانا: امیر پسر خالم نبود اون دوستم بود مث برادر بود برام اما بعد گذر زمان بهم حسایی پیدا کرد و یه بار اومد امارت و ارسلان دیدتش
ارسلان: دیانا فهمیدی
دیانا: ارسلان پس اصلا من عروسی نمیخوام
ارسلان : دیانا چت شده تو
دیانا: ارسلان من نمیخوام عسل تو بهترین روز زندگیم باشه
ارسلان: دیانا منم نمیخوام ولی عموم چی
دیانا: باشه ارسلان برو با همون عسل خانومت ... اینو گفتم و بلند شدم و رفتم
ارسلان: دیانا کجااا ... سوار ماشین شدم و راه افتادم دنبالش
دیانا : همینجوری که گریه میکردم قدم بر میداشتم نمیدونستم کجا اما فقط به راهم ادامه میدادم
ارسلان: با ماشین کنارش بودم ...دیانا صبر کن
دیانا: ولم کن تروخدا
ارسلان: آخه کجا داری میری
دیانا: قبرستون
ارسلان: دیانا وایسااا
دیانا: قدم هامو تند تر کردم
ارسلان: از ماشین پیاده شدم رفتم جلوش
دیانا: برو کنار
ارسلان: دیاناااا
دیانا: ارسلان خواهش میکنم ازت ولم کن
ارسلان: دیانا تو واقعا بچه ای داری گریه میکنی
دیانا: من بچم ارسلان خب برو با یکی ازدواج کن که بچه نباشه
ارسلان: دستشو محکم گرفتم و کشوندمش سمت ماشین
دیانا: آییی .. ولم کن
.
ارسلان: دستشو محکم فشار دادم
دیانا: دستم شکست وایی
ارسلان: انداختمش تو ماشین
۳۲.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.