دلبر خانزاده

‌「 دلبر خانزاده 💜」

#PART_9
༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
     
_ اوووووه!

_کوووفت!
خندید و از اتاق رفت بیرون...

آرام:

دو روز از شبی که بابام بهم گفت که آرادخان قراره بیاد.

خواستگاریم میگذره و امشب قراره بیان... یه ازدواج اجباری...

نمیگم که کسی تو زندگیمه و عاشقشم ولی خب... حسی هم به آراد  ندارم... بدم میاد از این زندگی خان و خانزادهای که همش اجباره...!
* * * * * *

تو اتاقم نشسته بودم و اردالنخان و آراد طبقه پایین بودن یه گوشه زانوهامو بغل کرده بودم و بیصدا اشک میریختم که دو تقه به در اتاقم
خورد.. صدامو صاف کردم ولی لرزشش کم نشد...
_بله؟

_آرادم. میتونم بیام تو؟

ــ بفرمایین.

در اتاقو باز کرد و با قدمای آروم وارد شد.. خواستم بلند شم که با دست اشاره کرد بشینم..

༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄
دیدگاه ها (۰)

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_10༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      خودشم نشست...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_11༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄       آرام یه چ...

‌「 دلبر خانزاده 💜」#PART_8༄•┄┅┄┅┄〔💜💍〕┄┅┄┅┄•༄      _مگه دست او...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط