رمان
#رمان
#اسمان_شب
#BTS
#part:۵۷
سوهی:دیگه رفتیم سوار ماشینم شدیم و حرکت کردیم بعد تقریبا ۲۰ دقیقه رسیدیم یک رستوران پیاده که شدیم کارکنان اونجا به خوش آمد گویی اومدن وارد شدیم و رفتیم طبقه ۴ ام
نشستیم رو صندلی های میزی که کنار پنجره ی بزرگ بود
کد منو ها رو توی گوشی ها اسکن کردیم و سفارشامونو ثبت کردیم
تا سفارشامونو آمده میکردن کلی گفتیم و صحبت کردیم و خندیدیم
بعد ۱۰ دقیقه سفارش ها رو آوردن
غدامونو خوردیم و تموم کردیم منم حساب کردم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم یکم توی شهر دورشون زدم شهر رو نشونشون دادم
بعدش یکم خوراکی گرفتیم و رفتیم سمت خونه ساعت ۹ ونیم شده بود
یکم باهم نشستیم و گوشیا رو گرفتیم و بعدش رفتیم خوابیدیم
(یک هفته بعد...)
سوهی:یک هفته است که تایلندیم تقریبا کل شهر رو نشونشون دادم کلی گشتیم کلی خرید کردیم امتحان کردیم و...
امروز پرواز داشتیم که بریم فرانسه...هم خوشحال بودم هم ی احساس عجیبی داشتم
نمیدونم چرا همچین احساسی داشتم خلاصه بیخیالش شدم بعد از انجام کارها سوار جت شدیم
من فقط برا رفتن به فرانسه از جت شخصی استفاده میکردم
سوار جت که شدیم جونگکوک گفت...
جونگکوک:چرا فقط ماییم؟فقط ما میریم فرانسه؟کَس دیگه ای نیس؟
تهیونگ:این جت شخصیه سوهیه
جونگکوک:شوخی میکنی
لونا:کاملا هم جدیه...
مامانم:وای دخترم این کیکه یا واگعیه...
میا:خاله واگعیه...
سوهی:اوکی بشینید دیگه
تا همه نشستن و اینا جت کم کم حرکت کرد...
بعد نمیدونم چند ساعت رسیدیم...
از جت که پیاده شدیم بعد از انجام کارای فرودگاهی همینکه از فرودگاه زدیم بیرون ون مشکی جلومون ایستاد و مکس(بادیگارد) اومد بیرون
(نکته:همه ی صحبت های سوهی با مکس و هرکس و هرجای فرانسه فرانسویه)
مکس:خوش اومدین خانم(فرانسوی)
سوهی:سلام مکس...ساکا رو بزار صندوق و بیا بریم ویلا
مکس:چشم...
جونگکوک:تو همه جا خونه و ماشین و بادیگارد داری
تهیونگ:نه فقط جاهایی که....
سوهی:جونگکوک نزاشت حرف تهیونگ کامل بشه که گفت
جونگکوک:میگم تو احیانا دستیار شخصی سوهی هستی؟یا زبون سوهی ای؟چرا به جاش جواب میدی خودش هست خودش جواب میده تو چیکاره ای مثلا...
تهیونگ:دوست دارم جواب بدم به توچه
سوهی:ببینید اگه میخواید از الان بحث رو شروع کنید از همینجا دارم جت رو میبینم با همون میفرستمتون بریداااا بهتره ساکت شید...
تهیونگ و جونگکوک:چشم
سوهی:ضمنا جونگکوک... تهیونگ چون از کارای من خبر داره جوابت رو میده پس اینطور رفتار نکن
جونگکوت:باشه(اخم)
سوهی:و تو تهیونگ خودم میتونم حرف بزنم به جا من جواب نده
تهیونگ:باشه
جونگکوک:*لبخند ملیحححح*
سوهی:سوار شدیم و رفتیم ویلا تو راه برج ایفل که به درخشیدگی ماه بود دیده میشد...چقد من اینجا رو دوست دارم...جایی که واقعا بهم وایب قشنگ و آرامشبخشی میده...
جونگکوک:سوهی در طول راه به برج ایفل نگاه میکرد حواسم بهش بود که چطور محو برج شده بود
با اینکه فقط نیم رخش معلوم بود ولی،...بازم خیلی خوشکل بود...واسه ی لحظه قلبم ی جور دیگه تپید...ضربانش نامنظم شد...چمه؟اه...چرا اینطور میتپه...منکه اولین بار نیس سوهی رو میبینم...
دستم رو گزاشتم رو قلبم و چشامو بستم...تقریبا ۲ دقیقه بعد چشامو باز کردم که دیدم سوهی روشو برگردوند سمتم
سوهی:چیزی شده؟
جونگکوک:هاا؟؟...نه.. چیزی نیست
سوهی:اوکی...دیگه رسیدیم پیاده شید
جونگکوک:چقدر برج ایفل قشنگه..مگه نه؟
سوهی:فقط نگاه میکردم چرا احساس میکنم جملش متفاوت تر از معنای واقعیشه ..اون میتونست به برج نگاه کنه و بگه چرا تو چشام نگاه کرد...چرا ضربان قلبم بیشتر شد...
اییییش همینش کم بود قلبم مریض بشه...
سوهی:اره همینطوره..خیلی قشنگه...
یاااااا حالا من چرا تو چشاش جواب دادمممممم اوووووووف:خب دیگه بیاید پیاده بشیم
#اسمان_شب
#BTS
#part:۵۷
سوهی:دیگه رفتیم سوار ماشینم شدیم و حرکت کردیم بعد تقریبا ۲۰ دقیقه رسیدیم یک رستوران پیاده که شدیم کارکنان اونجا به خوش آمد گویی اومدن وارد شدیم و رفتیم طبقه ۴ ام
نشستیم رو صندلی های میزی که کنار پنجره ی بزرگ بود
کد منو ها رو توی گوشی ها اسکن کردیم و سفارشامونو ثبت کردیم
تا سفارشامونو آمده میکردن کلی گفتیم و صحبت کردیم و خندیدیم
بعد ۱۰ دقیقه سفارش ها رو آوردن
غدامونو خوردیم و تموم کردیم منم حساب کردم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم یکم توی شهر دورشون زدم شهر رو نشونشون دادم
بعدش یکم خوراکی گرفتیم و رفتیم سمت خونه ساعت ۹ ونیم شده بود
یکم باهم نشستیم و گوشیا رو گرفتیم و بعدش رفتیم خوابیدیم
(یک هفته بعد...)
سوهی:یک هفته است که تایلندیم تقریبا کل شهر رو نشونشون دادم کلی گشتیم کلی خرید کردیم امتحان کردیم و...
امروز پرواز داشتیم که بریم فرانسه...هم خوشحال بودم هم ی احساس عجیبی داشتم
نمیدونم چرا همچین احساسی داشتم خلاصه بیخیالش شدم بعد از انجام کارها سوار جت شدیم
من فقط برا رفتن به فرانسه از جت شخصی استفاده میکردم
سوار جت که شدیم جونگکوک گفت...
جونگکوک:چرا فقط ماییم؟فقط ما میریم فرانسه؟کَس دیگه ای نیس؟
تهیونگ:این جت شخصیه سوهیه
جونگکوک:شوخی میکنی
لونا:کاملا هم جدیه...
مامانم:وای دخترم این کیکه یا واگعیه...
میا:خاله واگعیه...
سوهی:اوکی بشینید دیگه
تا همه نشستن و اینا جت کم کم حرکت کرد...
بعد نمیدونم چند ساعت رسیدیم...
از جت که پیاده شدیم بعد از انجام کارای فرودگاهی همینکه از فرودگاه زدیم بیرون ون مشکی جلومون ایستاد و مکس(بادیگارد) اومد بیرون
(نکته:همه ی صحبت های سوهی با مکس و هرکس و هرجای فرانسه فرانسویه)
مکس:خوش اومدین خانم(فرانسوی)
سوهی:سلام مکس...ساکا رو بزار صندوق و بیا بریم ویلا
مکس:چشم...
جونگکوک:تو همه جا خونه و ماشین و بادیگارد داری
تهیونگ:نه فقط جاهایی که....
سوهی:جونگکوک نزاشت حرف تهیونگ کامل بشه که گفت
جونگکوک:میگم تو احیانا دستیار شخصی سوهی هستی؟یا زبون سوهی ای؟چرا به جاش جواب میدی خودش هست خودش جواب میده تو چیکاره ای مثلا...
تهیونگ:دوست دارم جواب بدم به توچه
سوهی:ببینید اگه میخواید از الان بحث رو شروع کنید از همینجا دارم جت رو میبینم با همون میفرستمتون بریداااا بهتره ساکت شید...
تهیونگ و جونگکوک:چشم
سوهی:ضمنا جونگکوک... تهیونگ چون از کارای من خبر داره جوابت رو میده پس اینطور رفتار نکن
جونگکوت:باشه(اخم)
سوهی:و تو تهیونگ خودم میتونم حرف بزنم به جا من جواب نده
تهیونگ:باشه
جونگکوک:*لبخند ملیحححح*
سوهی:سوار شدیم و رفتیم ویلا تو راه برج ایفل که به درخشیدگی ماه بود دیده میشد...چقد من اینجا رو دوست دارم...جایی که واقعا بهم وایب قشنگ و آرامشبخشی میده...
جونگکوک:سوهی در طول راه به برج ایفل نگاه میکرد حواسم بهش بود که چطور محو برج شده بود
با اینکه فقط نیم رخش معلوم بود ولی،...بازم خیلی خوشکل بود...واسه ی لحظه قلبم ی جور دیگه تپید...ضربانش نامنظم شد...چمه؟اه...چرا اینطور میتپه...منکه اولین بار نیس سوهی رو میبینم...
دستم رو گزاشتم رو قلبم و چشامو بستم...تقریبا ۲ دقیقه بعد چشامو باز کردم که دیدم سوهی روشو برگردوند سمتم
سوهی:چیزی شده؟
جونگکوک:هاا؟؟...نه.. چیزی نیست
سوهی:اوکی...دیگه رسیدیم پیاده شید
جونگکوک:چقدر برج ایفل قشنگه..مگه نه؟
سوهی:فقط نگاه میکردم چرا احساس میکنم جملش متفاوت تر از معنای واقعیشه ..اون میتونست به برج نگاه کنه و بگه چرا تو چشام نگاه کرد...چرا ضربان قلبم بیشتر شد...
اییییش همینش کم بود قلبم مریض بشه...
سوهی:اره همینطوره..خیلی قشنگه...
یاااااا حالا من چرا تو چشاش جواب دادمممممم اوووووووف:خب دیگه بیاید پیاده بشیم
۶.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.