خون بس!
خونبس!
پارت نوزدهم:
ا.ت درحالی که داشت موهاشو خشک میکرد چشمش به قاب عکس کنار میز افتاد...عکس ازدواجشون...همون صحنه ای که جلوی جمع اولین بوسشون رو انجام دادن...ناخداگاه با یاداوری اتفاق اون روز لبخندی بر روی لبش اومد...که با اومدن نوتیفی روی گوشیش افکارش پاک شد...رفت قسمت پیامک هاش و پیام رو خوند...شماره به چشمش اصلا اشنا نبود
"از اون مرد فاصله بگیر"
"این به صلاحه توعه"
"فقط باید ازش فاصله بگیری"
ا.ت ترسی رو احساس کرد...این وقت روز به طور خیلی ناگهانی همچین پیامی واسش بیاد..تصمیم گرفت اینو مثل یک راز پیش خودش نگهداره...یا اصن شاید فقط یه مزاحم باشه یا به زبان ساده تر یه دوربین مخفی باشه...ذهن ا.ت بدجور درگیر شد که با اومدن تهیونگ افکارش پاک شد
تهیونگ: اوه...افیت باشه
ا.ت: مرسی...جانم
تهیونگ: ماشین موزر منو کجا گذاشتی
ا.ت: توی همون کمد وسایل هاته
تهیونگ: اوکی مرسی"
تهیونگ میخواست بره که یهو ا.ت گفت"تهیونگ"
تهیونگ: بله.."
ا.ت میخواست حرفی راجب این پیام بزنه ولی یهو یاد تصمیمی که با خودش گرفت افتاد"
ا.ت: هیچی..ببخشید"
تهیونگ یکم تعجب کرد اما واکنشی نشون نداد
(فردا ۲۰:۳۵ شب)
مادر بزرگ تهیونگ با دست لرزونش دستشو روی صورت ا.ت کشید...دست راستشو اورد جلو و از ا.ت خواست دستشو بزاره روی دستش...ا.ت هم همین کارو کرد...مادر بزرگ روی یه انگشتر رو بوسید و گذاشتش توی دست ا.ت و دستش رو مشت کرد..."
ا.ت: ن..نه لازم نی...
مادر بزرگ: هیشششش...تا زمانی که عمر داری..اینو بزار روی انگشتت...هر وقت احساس خطر کردی..فقط کافیه بهش زل بزنی...اون موقعست که شانس در خونت رو میزنه"
مادر بزرگ روی پیشونی ا.ت بوسه ای گذاشت...ا.ت هم برای احترام بوسه ای روی دستش گذاشت....پدر و مادر تهیونگ گوشه ای ایستاده بودن و این صحنه رو نگاه میکردن...این حجم از محبت مادر بزرگ براشون قابل هضم نبود اینکه چی باعث شده که اینقد ا.ت توی دل مادربزرگ جای خاصی پیدا کنه....بلخره یک روز این راز هم فاش میشه..
ادامه دارد...
پارت نوزدهم:
ا.ت درحالی که داشت موهاشو خشک میکرد چشمش به قاب عکس کنار میز افتاد...عکس ازدواجشون...همون صحنه ای که جلوی جمع اولین بوسشون رو انجام دادن...ناخداگاه با یاداوری اتفاق اون روز لبخندی بر روی لبش اومد...که با اومدن نوتیفی روی گوشیش افکارش پاک شد...رفت قسمت پیامک هاش و پیام رو خوند...شماره به چشمش اصلا اشنا نبود
"از اون مرد فاصله بگیر"
"این به صلاحه توعه"
"فقط باید ازش فاصله بگیری"
ا.ت ترسی رو احساس کرد...این وقت روز به طور خیلی ناگهانی همچین پیامی واسش بیاد..تصمیم گرفت اینو مثل یک راز پیش خودش نگهداره...یا اصن شاید فقط یه مزاحم باشه یا به زبان ساده تر یه دوربین مخفی باشه...ذهن ا.ت بدجور درگیر شد که با اومدن تهیونگ افکارش پاک شد
تهیونگ: اوه...افیت باشه
ا.ت: مرسی...جانم
تهیونگ: ماشین موزر منو کجا گذاشتی
ا.ت: توی همون کمد وسایل هاته
تهیونگ: اوکی مرسی"
تهیونگ میخواست بره که یهو ا.ت گفت"تهیونگ"
تهیونگ: بله.."
ا.ت میخواست حرفی راجب این پیام بزنه ولی یهو یاد تصمیمی که با خودش گرفت افتاد"
ا.ت: هیچی..ببخشید"
تهیونگ یکم تعجب کرد اما واکنشی نشون نداد
(فردا ۲۰:۳۵ شب)
مادر بزرگ تهیونگ با دست لرزونش دستشو روی صورت ا.ت کشید...دست راستشو اورد جلو و از ا.ت خواست دستشو بزاره روی دستش...ا.ت هم همین کارو کرد...مادر بزرگ روی یه انگشتر رو بوسید و گذاشتش توی دست ا.ت و دستش رو مشت کرد..."
ا.ت: ن..نه لازم نی...
مادر بزرگ: هیشششش...تا زمانی که عمر داری..اینو بزار روی انگشتت...هر وقت احساس خطر کردی..فقط کافیه بهش زل بزنی...اون موقعست که شانس در خونت رو میزنه"
مادر بزرگ روی پیشونی ا.ت بوسه ای گذاشت...ا.ت هم برای احترام بوسه ای روی دستش گذاشت....پدر و مادر تهیونگ گوشه ای ایستاده بودن و این صحنه رو نگاه میکردن...این حجم از محبت مادر بزرگ براشون قابل هضم نبود اینکه چی باعث شده که اینقد ا.ت توی دل مادربزرگ جای خاصی پیدا کنه....بلخره یک روز این راز هم فاش میشه..
ادامه دارد...
۴۶.۸k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.