چه مرگمان بود که یکدیگر را عمیقا می خواستیم، از آن احساس
چه مرگمان بود که یکدیگر را عمیقا میخواستیم، از آن احساس خواستن ها که مادر به فرزندش دارد. اما دچار فاصله ها شده بودیم، کاش زبانمان لال میشد و وعده دیدن هرچند ماه یکبار را به هم نمیدادیم، برای ساختن تاریخی منحوس که اگر روزی برگردم به آن روزها، میگویم یا میمانی و میسازیم، یا میروی و میبازیم.
این طور دیگر هرچند ماه یکبار خنجرش در قلبم تکان نمیخورد و اندوه حنجره ام را احاطه نمیکرد.
این چندمین جلسه ایست که تراپیست میشنود و من اندوه حنجرهام تمام نمیشود، میخواهم خود بیاید و بگوید چرا یکباره دیگر درآن تاریخ نیامد، چرا هشتم هرماه من را سیاه کرد، چرا پایم به بام شهر باز شود جنون مرا درآغوش میگیرد؟
میخواهم خود بیاید و بگوید؛ گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد؛ اما نمیآید
او نمی خواهد عاقبت دل های ما باغم هم آشنا شود.
میخواهم بگویم سینه تاریک من سنگ قبر آرزوها شده.
تراپیست میگوید گمان کن همان اول تصمیم رفتن گرفته و هر دو باخته اید، اما چطور بگویم هر هشتم ماه عزا میگیرم برای احساس مادرانه ام و فرزند خطا کارم که رهایم کرده؟
چطور می توانم هشتم ها را فراموش کنم.
گریه میکنم و گریه میکنم، چرا جدایمان کرد سرنوشت، چرا سرنوشت شدی که جدایمان کنی؟
گریه میکنم و از اتاقش خارج میشوم او هم مرا نمیفهمد، یادم رفته تاریخ و ماه را .
یادم میآید امروز هشتم است، و سه سال از آن روزی که دیگر هشتم ها نیامد میگذرد.
میگویم چرا ماتم زده شده ام؟ چرا پشتِ پا زده ام به روند درمان، میگویم چرا بعد مدت ها کنار آمدن با این موضوع قلبم دارد از جایش کنده میشود من هم از جای خودم.
میروم به همان بام.
خود را در نیمکت سرد رها میکنم، خود را درآغوش میگیرم .
درد و نفرین، درد و نفرین برسفرباد، سرنوشت جدایی دست او بود ..
میبینمش اما نمیدانم این هم از اثرات دیگر بیماریست یانه، شاید متوهم شده ام .
چیزی که می بینم را قلبم نمی تواند، اینکه میگویم نمیتواند دستان اوست در دستان دیگری، اشک هایم میریزد، چرا هنوز هم دوستش دارم؟
چه مرگم شده.
مگه همین سال پیش او را با خاطراتش دفن نکردم؟
آخ چه دردی دارد نتوانستن.
صدایم میزند من را؟ درست شنیدم؟ مچاله میشود قلبم و لرزش دستانم آغاز میگردد.
من را صدا میزند.
ناگهان دخترکی در آغوشش میپرد، به سختی خود را دور میکنم.
با تراپیست تماس میگیرم، به رغم بیمار چندساله بودنش رد تماس نمیکند.
گریه هایم آنقدر بلند است که مردمان با نگاه هایشان می گویند خدا صبرش دهد.
به او می گویم خودم هم سنگ قبر آرزو ها شدم .
تماس را قطع میکنم و خودم را از ابتدا شروع.
این من دیگر آن من دیگری نمیشود"
محی
این طور دیگر هرچند ماه یکبار خنجرش در قلبم تکان نمیخورد و اندوه حنجره ام را احاطه نمیکرد.
این چندمین جلسه ایست که تراپیست میشنود و من اندوه حنجرهام تمام نمیشود، میخواهم خود بیاید و بگوید چرا یکباره دیگر درآن تاریخ نیامد، چرا هشتم هرماه من را سیاه کرد، چرا پایم به بام شهر باز شود جنون مرا درآغوش میگیرد؟
میخواهم خود بیاید و بگوید؛ گریه مکن که سرنوشت گر مرا از تو جدا کرد؛ اما نمیآید
او نمی خواهد عاقبت دل های ما باغم هم آشنا شود.
میخواهم بگویم سینه تاریک من سنگ قبر آرزوها شده.
تراپیست میگوید گمان کن همان اول تصمیم رفتن گرفته و هر دو باخته اید، اما چطور بگویم هر هشتم ماه عزا میگیرم برای احساس مادرانه ام و فرزند خطا کارم که رهایم کرده؟
چطور می توانم هشتم ها را فراموش کنم.
گریه میکنم و گریه میکنم، چرا جدایمان کرد سرنوشت، چرا سرنوشت شدی که جدایمان کنی؟
گریه میکنم و از اتاقش خارج میشوم او هم مرا نمیفهمد، یادم رفته تاریخ و ماه را .
یادم میآید امروز هشتم است، و سه سال از آن روزی که دیگر هشتم ها نیامد میگذرد.
میگویم چرا ماتم زده شده ام؟ چرا پشتِ پا زده ام به روند درمان، میگویم چرا بعد مدت ها کنار آمدن با این موضوع قلبم دارد از جایش کنده میشود من هم از جای خودم.
میروم به همان بام.
خود را در نیمکت سرد رها میکنم، خود را درآغوش میگیرم .
درد و نفرین، درد و نفرین برسفرباد، سرنوشت جدایی دست او بود ..
میبینمش اما نمیدانم این هم از اثرات دیگر بیماریست یانه، شاید متوهم شده ام .
چیزی که می بینم را قلبم نمی تواند، اینکه میگویم نمیتواند دستان اوست در دستان دیگری، اشک هایم میریزد، چرا هنوز هم دوستش دارم؟
چه مرگم شده.
مگه همین سال پیش او را با خاطراتش دفن نکردم؟
آخ چه دردی دارد نتوانستن.
صدایم میزند من را؟ درست شنیدم؟ مچاله میشود قلبم و لرزش دستانم آغاز میگردد.
من را صدا میزند.
ناگهان دخترکی در آغوشش میپرد، به سختی خود را دور میکنم.
با تراپیست تماس میگیرم، به رغم بیمار چندساله بودنش رد تماس نمیکند.
گریه هایم آنقدر بلند است که مردمان با نگاه هایشان می گویند خدا صبرش دهد.
به او می گویم خودم هم سنگ قبر آرزو ها شدم .
تماس را قطع میکنم و خودم را از ابتدا شروع.
این من دیگر آن من دیگری نمیشود"
محی
۲۳.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.