رمان دختری به نام مروارید(3)
رمان دختری به نام مروارید(3)
از جام بلند شدم و با قدمای محکم به طرفه برد حرکت کردم و رو پاشنه ی پا چرخیدم و به طرفه بچه ها برگشتم و رو بهشون گفتم:الان میگم کنفرانسو چه طوری میدن با این که نامردی شد در حقم ولی این کنفرانسو میدم تا دهنه خیلیا رو ببندم استاد دست به سینه داشت نگام میکرد کاملا مشخص بود از اون ادمای مغروره که هیچ کسی جز خودشو قبول نداره نمیدونم چرا حسم نسبت بهش خوب نیست نمیدونم چرا واقعا نمیدونم
بدون معطلی شروع کردم به تدریسه دوباره به جرئت میتونم بگم دهنه همه باز مونده بود چون تک تکه کلماته استاد به اضافه ی یه سری مطالبه اضافه رو میگفتم که یاد گیری رو اسون تر میکرد بعد از تموم شدنه حرفام با غروررو کردم به استاد که با بهت نگام میکرد
نمیدونم چرا اون 2تا تیله ی مشکیش این قدر سرد و یخی بود از سرماش یخ میزدی درسته که شوخی میکرد و رفتارش خوب بود اما معلوم بود این اخلاقه واقعیش نیست از بچه ها شنیدم تا قبل از ورود من به این دانشگاه احدی اجازه ی شوخی باهاش نداشته و من اولین نفر بودم به خصوص این که کلی هم زایش کردم همه کلی ازش حساب میبردن
-چه طور بود استاد؟از امتحانه سختی که واسم ناعادلانه درنظر گرفته بودین موفق بیرون اومدم؟واسم مهم نیست که چی بشه و بهم بگید این دختر بی ادبو گستاخه و نمره بهم ندیدو از کلاس بیرونم کنید ولی ایینو بدونید من هیچ وقت ناعادلانه حرفی رو نمیزنم وقتی گفتم شراره خوب درس نداد از روی لج و لجبازی نبود واقعا تدریسش غلط بود من تا حالا بی دلیل حرفی رو نزدم ولی شما امروز با گفتن این موضوع که من درسی رو که همون لحظه تدریس میکنید و برم کنفرانس بدم به خصوص این که این درسو تا حالا بهش نگاهم نکرده بودم یعنی ذر اوج ناعدالتی! بهم یاد دادید که ناعادلانه رفتار کنم و جامعه ی امروزیمون ارزشه عدالته منو نداره
میدونم الان دوباره چشمام نمناک شده و درخشش دوبرابر با همون چشما زل زدم به نگاهه پر بهته استاد و ادامه دادم:
ممنون از درسه بزرگی که امروز بهم دادید
وبا قدمای استوار رفتم سمته صندلیم و کیفم و برداشتم و به طرفه در کلاس حرکت کردم
مطمئنم تا حالا احدی با این استاده این جوری حرف نزده اما اگه این حرفا رو نمیزدم دق میکردم
بچه ها همه با تعجب داشتن به جسارته من نگاه میکردن اومدم دست گیره ی درو باز کنم و برم بیرون که با صدای استاد میخکوب شدم
-اگه از دره این کلاس بدون اجازه ی من رفتی بیرون دیگه تو این کلاس جایی نداری من استاده توام وهر کاری که بخوام میکنم وبهت اجازه نمیدم تو کارام دخالت کنی من صلاح دونستم که کنفرانس اجرا کنی و توام حقه اعتراضه نداری
صدف و مژگانو مژده با نگرانی نگام میکردن میدونستن هر هر چیزی بگذرم از ناعدالتی نمیگذرم پدرو مادر منم ناعادلانه گشته شدن
به طرفه استتاد برگشتم و با چهره ی سرخ شده ادامه دادم:حاضرم دیگه پامو تو کلاستون نذارم ولی ناعدالتی رو نبینم همون ناعدالتیو که عزیز ترین کسامو ازم گرفت
بعد از این حرف درو باز کردم و محکم به هم کوبیدم و با دو به طرفه دره خروجی دانشگاه دویدم حتی حوصله ی رانندگی رو هم نداشتم برای همین شروع کردم به پیاده حرکت کردن مثله مرده ی متحرک و با رنگی سفید شده و بی روح داشتم حرکت میکردم ادمایی که ازم عبور میکردن با تعجب نگام میکردن اما من حواسم به هیچ جا نبود یاده پدرو مادرم واسم زنده شده بود دیگه هیچی واسم مهم نبود نمیدونم چه قدر داشتم همین جوری حرکت میکردم که صدای بوقه ماشینی رو شنیدم اما بازم بی توجه بودم و حرکت میکردم اصلا انگار تو این دنیا نبودم
یهو یکی محکم تکونم داد با چهره ی نگران نگاهم میکرد من ادمه سفتو محکمی بودم ولی وقتی یاده پدرو مادرم میافتادم ناخداگاه این حالت برام پیش میومد
گنگ نگاهش میکردم اونم هی یه چیزی میگفت و تکونم میداد
با ضربه ی محکمی که تو صورتم خورد به خودم اومد و دستمو رو گونم گذاشتم انگار تازه از خواب بیدار شده بودم
نگاهم به چشمای نگرانه ارمین افتاد:خوبی مروارید؟مروارید صدامو میشنوی؟تو رو خدا یه چیزی بگو؟
بی حال سری تکون دادمو گفتم:من خوبم
اومدم به راهم ادامه که محکم بازومو گرفت و از میونه دندونه های کیپ شده رو همش با خشم گفت:بذارم این جوری به راحت ادامه بدی که یه بلایی هم سرت بیاد؟اره؟یالا سوار شو
با همون بی حالی ادامه دادم :من خوبم ولم کن
دیگه به نقطه ی جوش رسید و به زور دستمو گرفت و سواره ماشین کرد حتی توانایی تقلا کردنم نداشتم نفسم تنگ شده بود نمیتونستم درست نفس بکشم سواره ماشین که شدیم متین با نگرانی به طرفه عقب برگشت و با دیدنه تقلاهای من برای نفس کشیدن با صدای بلندی رو به ارمین گفت:یا حضرته عباس...ارمین نمیتونه نفس بکشه
ارمین به سرغته به طرفه من برگشت و با دیدنه حالو روزم با وحشت گفت:مروارید چته؟نفس بکش دختر
من تنگیه نفس داشتم و همش عصبی بود گاه
از جام بلند شدم و با قدمای محکم به طرفه برد حرکت کردم و رو پاشنه ی پا چرخیدم و به طرفه بچه ها برگشتم و رو بهشون گفتم:الان میگم کنفرانسو چه طوری میدن با این که نامردی شد در حقم ولی این کنفرانسو میدم تا دهنه خیلیا رو ببندم استاد دست به سینه داشت نگام میکرد کاملا مشخص بود از اون ادمای مغروره که هیچ کسی جز خودشو قبول نداره نمیدونم چرا حسم نسبت بهش خوب نیست نمیدونم چرا واقعا نمیدونم
بدون معطلی شروع کردم به تدریسه دوباره به جرئت میتونم بگم دهنه همه باز مونده بود چون تک تکه کلماته استاد به اضافه ی یه سری مطالبه اضافه رو میگفتم که یاد گیری رو اسون تر میکرد بعد از تموم شدنه حرفام با غروررو کردم به استاد که با بهت نگام میکرد
نمیدونم چرا اون 2تا تیله ی مشکیش این قدر سرد و یخی بود از سرماش یخ میزدی درسته که شوخی میکرد و رفتارش خوب بود اما معلوم بود این اخلاقه واقعیش نیست از بچه ها شنیدم تا قبل از ورود من به این دانشگاه احدی اجازه ی شوخی باهاش نداشته و من اولین نفر بودم به خصوص این که کلی هم زایش کردم همه کلی ازش حساب میبردن
-چه طور بود استاد؟از امتحانه سختی که واسم ناعادلانه درنظر گرفته بودین موفق بیرون اومدم؟واسم مهم نیست که چی بشه و بهم بگید این دختر بی ادبو گستاخه و نمره بهم ندیدو از کلاس بیرونم کنید ولی ایینو بدونید من هیچ وقت ناعادلانه حرفی رو نمیزنم وقتی گفتم شراره خوب درس نداد از روی لج و لجبازی نبود واقعا تدریسش غلط بود من تا حالا بی دلیل حرفی رو نزدم ولی شما امروز با گفتن این موضوع که من درسی رو که همون لحظه تدریس میکنید و برم کنفرانس بدم به خصوص این که این درسو تا حالا بهش نگاهم نکرده بودم یعنی ذر اوج ناعدالتی! بهم یاد دادید که ناعادلانه رفتار کنم و جامعه ی امروزیمون ارزشه عدالته منو نداره
میدونم الان دوباره چشمام نمناک شده و درخشش دوبرابر با همون چشما زل زدم به نگاهه پر بهته استاد و ادامه دادم:
ممنون از درسه بزرگی که امروز بهم دادید
وبا قدمای استوار رفتم سمته صندلیم و کیفم و برداشتم و به طرفه در کلاس حرکت کردم
مطمئنم تا حالا احدی با این استاده این جوری حرف نزده اما اگه این حرفا رو نمیزدم دق میکردم
بچه ها همه با تعجب داشتن به جسارته من نگاه میکردن اومدم دست گیره ی درو باز کنم و برم بیرون که با صدای استاد میخکوب شدم
-اگه از دره این کلاس بدون اجازه ی من رفتی بیرون دیگه تو این کلاس جایی نداری من استاده توام وهر کاری که بخوام میکنم وبهت اجازه نمیدم تو کارام دخالت کنی من صلاح دونستم که کنفرانس اجرا کنی و توام حقه اعتراضه نداری
صدف و مژگانو مژده با نگرانی نگام میکردن میدونستن هر هر چیزی بگذرم از ناعدالتی نمیگذرم پدرو مادر منم ناعادلانه گشته شدن
به طرفه استتاد برگشتم و با چهره ی سرخ شده ادامه دادم:حاضرم دیگه پامو تو کلاستون نذارم ولی ناعدالتی رو نبینم همون ناعدالتیو که عزیز ترین کسامو ازم گرفت
بعد از این حرف درو باز کردم و محکم به هم کوبیدم و با دو به طرفه دره خروجی دانشگاه دویدم حتی حوصله ی رانندگی رو هم نداشتم برای همین شروع کردم به پیاده حرکت کردن مثله مرده ی متحرک و با رنگی سفید شده و بی روح داشتم حرکت میکردم ادمایی که ازم عبور میکردن با تعجب نگام میکردن اما من حواسم به هیچ جا نبود یاده پدرو مادرم واسم زنده شده بود دیگه هیچی واسم مهم نبود نمیدونم چه قدر داشتم همین جوری حرکت میکردم که صدای بوقه ماشینی رو شنیدم اما بازم بی توجه بودم و حرکت میکردم اصلا انگار تو این دنیا نبودم
یهو یکی محکم تکونم داد با چهره ی نگران نگاهم میکرد من ادمه سفتو محکمی بودم ولی وقتی یاده پدرو مادرم میافتادم ناخداگاه این حالت برام پیش میومد
گنگ نگاهش میکردم اونم هی یه چیزی میگفت و تکونم میداد
با ضربه ی محکمی که تو صورتم خورد به خودم اومد و دستمو رو گونم گذاشتم انگار تازه از خواب بیدار شده بودم
نگاهم به چشمای نگرانه ارمین افتاد:خوبی مروارید؟مروارید صدامو میشنوی؟تو رو خدا یه چیزی بگو؟
بی حال سری تکون دادمو گفتم:من خوبم
اومدم به راهم ادامه که محکم بازومو گرفت و از میونه دندونه های کیپ شده رو همش با خشم گفت:بذارم این جوری به راحت ادامه بدی که یه بلایی هم سرت بیاد؟اره؟یالا سوار شو
با همون بی حالی ادامه دادم :من خوبم ولم کن
دیگه به نقطه ی جوش رسید و به زور دستمو گرفت و سواره ماشین کرد حتی توانایی تقلا کردنم نداشتم نفسم تنگ شده بود نمیتونستم درست نفس بکشم سواره ماشین که شدیم متین با نگرانی به طرفه عقب برگشت و با دیدنه تقلاهای من برای نفس کشیدن با صدای بلندی رو به ارمین گفت:یا حضرته عباس...ارمین نمیتونه نفس بکشه
ارمین به سرغته به طرفه من برگشت و با دیدنه حالو روزم با وحشت گفت:مروارید چته؟نفس بکش دختر
من تنگیه نفس داشتم و همش عصبی بود گاه
۴۶.۶k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.