رمان دختری بنام مروارید قسمت5
رمان دختری بنام مروارید قسمت5
صداش از پشته در لرزه به اندامم انداخت طوری که از وحشته زیاد دلم یه تیره وحشتناک کشید و مجبور شدم پشته در سر بخورم و بشینم روی زمین
-خانم کوچولو میدونم داری حرفامو گوش میدی یا خودت بیا یا منتظرم باش میام پیشت امشب یه شبه رویایی هستش
و بعد صدای قهقهش بود تو فضای اپارتمان پیچید و هر لحظه لرزه منو بیشتر میکرد...حالم خوش نبود دندونام داشت به هم میخورد...از ترس بود یا ضعف اعصاب یا درد نمیدونم ولی هر چی که بود داشت از پا درم میاورد
با سختی از جام بلند شدم و درو قفل کردم...
نمیدونم چرا احساسه خوبی نداشتم.من یه پلیسم از هیچ احدی ترسی ندارم ولی با این حاله خرابم یه بچه هم میتونه در برابرم بایسته چه برسه به چند تا ادمه مست که زورشونم دوبرابر میشه
احساس عجز میکردم به طرفه اتاقم حر کت کردم و یه تاپه سفید با یه شلواره پاچه گشاده مشکی تنم کردم و لنزامم حسش نبود که در بیارم یه پتو دوره خودم پیچیدم و به طرفه اشپزخونه حرکت کردم و یه لیوان شیره داغ خوردم نمیدونم چرا لرز داشتم
تصمیم گرفتم برم بخوابم
به طرفه اتاقم حرکت کردم ساعت حدوده 7 هستش!وای چه قدر طول کشیده رسیدم خونه ها
رفتم روی تختم و سریع خوابم برد...
صدای در میومد..انگار یکی داشت با مشت به در میکوبید..یهو هوشیار شدم و سیخ نشستم سره جام و مچه دستمو بالا اوردم تا ساعتو نگاه کنم..وای ساعت که 1 نصفه شبه!
پس کیه که داره درو از جا در میاره اومدم از تخت بیام پایین که دوباره دردی توی دل و کمرم پیچید با بدبختی به طرفه در رفتم و از چشمیه در اون ورو نگاه کردم که از ترس چشمام سیاهی رفت
باورم نمیشد...4تا پسر که معلوم بود حالو روزه خوشی هم نداشتن داشتن درو از پاشنه در میاوردن حالا شانس اورده بودم که در هم ضد سرقت بود از عجز اشکم سرازیر شد
صداها و حرفای رکیکشونو که میشنیدم هر بار روح از بدنم خارج میشد و برمیگشت بی توجه به درده دلم به طرفه موبایلم هجوم بردم و شماره ی متین و گرفتم ولی شنیدن صدای دستگاه مشترکه مورد نظر خاموش میباشد اون لحظه برای من مثله ناقوس مرگ بود موبایله بابا هم تو دسترس نبود و صدا ها هم داشت بیشتر میشد انگار که با یه چیزی داشتن میکوبیدن روی در تنو بدنم داشت میلرزید...ترس از رفتن ابروم ..ترس از..
یهو یاده ارمین افتادم و با دستای لرزون شمارشو گرفتم همین جور که داشتم به خدا التماس میکردم اولین بوق خورده شد... دومیشم خورده شد همین جور داشت بوق میخورد و هق هقه منم بیشتر میشد که درست تو اوجه ناامیدی صدای ارمین تو گوشی پیچید:
-بله
مثله این که تو مهمونی یا جایی بود که صدای لطیفه یه دخترم اومد که میگفت:ارمین یه امشبو اون تلفنه لعنتی رو بیخیال
صدای هق هقم توی گوشی پیچید:
-ار..می..ن
یهو صدای نعره ی ارمین از اون وره خط شنیده شد طوری که موبایلو کمی از خودم دور کردم
-مرواریـــــــــــــــــــ ــــــــــــــــد چته؟چرا گریه میکنی؟
ولی فقط صدای هق هقم بود که به گوش میرسید
این دفعه طوری داد زد که گفتم هنجرش پاره شد:لعنتییییییییی بهت میگم چی شده جوابمو بده
یهو صدای شکسته پنجره اومد و صدای جیغه منو و صداهای خنده های اون عوضیاقاطی شد با هم مطمئن بودم که ارمین صدا رو شنیده...همون لحظه گوشی از دستم افتاد و پودر شد!
دیگه به سکسکه افتاده بودم درده دلم نفسمو بریده بود مغزم قفل کرده بود از سرو صدا هاشون معلوم بود دارن وارده خونه میشن تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به طرفه اتاق خوابم بدوام و درو قفل کنم...
هر چی دمه دستم اومد و گذاشتم پشته دره اتاق صداشو میشنیدم:
-کوچولو شغله من رام کردنه دخترای سرکشه
اون لحظه ام نمیتونستم دهنمو ببندم!
-چه شغله ابرومندانه ای
-بهتره بیای بیرون تا امشب به هر دو مون خوش بگذره
- خفه شو بی غیرت
مثله این که این حرفم عصبانیش کرد چون شروع کرد با مشت به در کوبیدن و گفت: ادمت میکنم دختره ی خیره سر
بعدش صدای دور شدنه قدم هاش اومد وصدای در که باز شد و اون دوستای کثیفش اومدن تو خونه ی من...
چند دقیقه ای گذشت که دیدم صدایی نمیاد مشکوک شدم
یهو صدای کوبیده شدنه یه چیزی مثله پتکو به در میشنیدم جوری که از ترس دوباره دلم تیر کشید قدرته انجامه هیچ کاری و نداشتم فقط منتظره یه معجزه بودم حالم از مریضی و ضعیفی و دختر بودنم بهم میخوره
اخه خدا چراااااااااااا من چرااااااااااا من؟مگه من چه گناهی کردم؟اینه عدالتت؟که یه بچه رو یتیم کنی بعدم ابروشو ازش به وسیله ی بنده هات بگیری؟
من هر کاری کنم بازم از اسلحه استفاده نمیکنم حتی به قیمته از دست دادنه ابروم میخوام ببینم چه قدر منو یادت مونده...اصلا مرواریدو یادت میاد؟
اون مرواریدی که الان داره جلوت جون میده رو میگم...در با صدای وحشتناکی شکست و هجوم بی رحمانه ی امین به داخل وحشتناک ترین حادثه ی عمرم شد...
با لبخنده کریهی
صداش از پشته در لرزه به اندامم انداخت طوری که از وحشته زیاد دلم یه تیره وحشتناک کشید و مجبور شدم پشته در سر بخورم و بشینم روی زمین
-خانم کوچولو میدونم داری حرفامو گوش میدی یا خودت بیا یا منتظرم باش میام پیشت امشب یه شبه رویایی هستش
و بعد صدای قهقهش بود تو فضای اپارتمان پیچید و هر لحظه لرزه منو بیشتر میکرد...حالم خوش نبود دندونام داشت به هم میخورد...از ترس بود یا ضعف اعصاب یا درد نمیدونم ولی هر چی که بود داشت از پا درم میاورد
با سختی از جام بلند شدم و درو قفل کردم...
نمیدونم چرا احساسه خوبی نداشتم.من یه پلیسم از هیچ احدی ترسی ندارم ولی با این حاله خرابم یه بچه هم میتونه در برابرم بایسته چه برسه به چند تا ادمه مست که زورشونم دوبرابر میشه
احساس عجز میکردم به طرفه اتاقم حر کت کردم و یه تاپه سفید با یه شلواره پاچه گشاده مشکی تنم کردم و لنزامم حسش نبود که در بیارم یه پتو دوره خودم پیچیدم و به طرفه اشپزخونه حرکت کردم و یه لیوان شیره داغ خوردم نمیدونم چرا لرز داشتم
تصمیم گرفتم برم بخوابم
به طرفه اتاقم حرکت کردم ساعت حدوده 7 هستش!وای چه قدر طول کشیده رسیدم خونه ها
رفتم روی تختم و سریع خوابم برد...
صدای در میومد..انگار یکی داشت با مشت به در میکوبید..یهو هوشیار شدم و سیخ نشستم سره جام و مچه دستمو بالا اوردم تا ساعتو نگاه کنم..وای ساعت که 1 نصفه شبه!
پس کیه که داره درو از جا در میاره اومدم از تخت بیام پایین که دوباره دردی توی دل و کمرم پیچید با بدبختی به طرفه در رفتم و از چشمیه در اون ورو نگاه کردم که از ترس چشمام سیاهی رفت
باورم نمیشد...4تا پسر که معلوم بود حالو روزه خوشی هم نداشتن داشتن درو از پاشنه در میاوردن حالا شانس اورده بودم که در هم ضد سرقت بود از عجز اشکم سرازیر شد
صداها و حرفای رکیکشونو که میشنیدم هر بار روح از بدنم خارج میشد و برمیگشت بی توجه به درده دلم به طرفه موبایلم هجوم بردم و شماره ی متین و گرفتم ولی شنیدن صدای دستگاه مشترکه مورد نظر خاموش میباشد اون لحظه برای من مثله ناقوس مرگ بود موبایله بابا هم تو دسترس نبود و صدا ها هم داشت بیشتر میشد انگار که با یه چیزی داشتن میکوبیدن روی در تنو بدنم داشت میلرزید...ترس از رفتن ابروم ..ترس از..
یهو یاده ارمین افتادم و با دستای لرزون شمارشو گرفتم همین جور که داشتم به خدا التماس میکردم اولین بوق خورده شد... دومیشم خورده شد همین جور داشت بوق میخورد و هق هقه منم بیشتر میشد که درست تو اوجه ناامیدی صدای ارمین تو گوشی پیچید:
-بله
مثله این که تو مهمونی یا جایی بود که صدای لطیفه یه دخترم اومد که میگفت:ارمین یه امشبو اون تلفنه لعنتی رو بیخیال
صدای هق هقم توی گوشی پیچید:
-ار..می..ن
یهو صدای نعره ی ارمین از اون وره خط شنیده شد طوری که موبایلو کمی از خودم دور کردم
-مرواریـــــــــــــــــــ ــــــــــــــــد چته؟چرا گریه میکنی؟
ولی فقط صدای هق هقم بود که به گوش میرسید
این دفعه طوری داد زد که گفتم هنجرش پاره شد:لعنتییییییییی بهت میگم چی شده جوابمو بده
یهو صدای شکسته پنجره اومد و صدای جیغه منو و صداهای خنده های اون عوضیاقاطی شد با هم مطمئن بودم که ارمین صدا رو شنیده...همون لحظه گوشی از دستم افتاد و پودر شد!
دیگه به سکسکه افتاده بودم درده دلم نفسمو بریده بود مغزم قفل کرده بود از سرو صدا هاشون معلوم بود دارن وارده خونه میشن تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به طرفه اتاق خوابم بدوام و درو قفل کنم...
هر چی دمه دستم اومد و گذاشتم پشته دره اتاق صداشو میشنیدم:
-کوچولو شغله من رام کردنه دخترای سرکشه
اون لحظه ام نمیتونستم دهنمو ببندم!
-چه شغله ابرومندانه ای
-بهتره بیای بیرون تا امشب به هر دو مون خوش بگذره
- خفه شو بی غیرت
مثله این که این حرفم عصبانیش کرد چون شروع کرد با مشت به در کوبیدن و گفت: ادمت میکنم دختره ی خیره سر
بعدش صدای دور شدنه قدم هاش اومد وصدای در که باز شد و اون دوستای کثیفش اومدن تو خونه ی من...
چند دقیقه ای گذشت که دیدم صدایی نمیاد مشکوک شدم
یهو صدای کوبیده شدنه یه چیزی مثله پتکو به در میشنیدم جوری که از ترس دوباره دلم تیر کشید قدرته انجامه هیچ کاری و نداشتم فقط منتظره یه معجزه بودم حالم از مریضی و ضعیفی و دختر بودنم بهم میخوره
اخه خدا چراااااااااااا من چرااااااااااا من؟مگه من چه گناهی کردم؟اینه عدالتت؟که یه بچه رو یتیم کنی بعدم ابروشو ازش به وسیله ی بنده هات بگیری؟
من هر کاری کنم بازم از اسلحه استفاده نمیکنم حتی به قیمته از دست دادنه ابروم میخوام ببینم چه قدر منو یادت مونده...اصلا مرواریدو یادت میاد؟
اون مرواریدی که الان داره جلوت جون میده رو میگم...در با صدای وحشتناکی شکست و هجوم بی رحمانه ی امین به داخل وحشتناک ترین حادثه ی عمرم شد...
با لبخنده کریهی
۲۱۰.۶k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.