رمان دختری بنام مروارید قسمت4
رمان دختری بنام مروارید قسمت4
اصلا حواسم به کارای ارمینو و متین نبود اروم اروم به سمته ستونه بزرگه اونور رستوران حرکت کردم
یهو یکیشون رو به متین و ارمین فریاد زد:مگه با شما ها نیستم میگم بخوابید روی زمین تا یه گلوله حرومتون نکردم
ولی اون دوتا هنوز ایستاده بودن...لعنتیا بخوابید دیگه...
به ستون رسیدمو نشستم پشتش دیگه بهم دید نداشتن
یکیشون به طرفه ارمین حرکت کرد یکیشون به طرفه متین وقتی که بهشون رسیدن ارمینو متین سریع 2تا اسلحه دراوردنو گذاشتن رو سره دزدا و شروع کردن به زدن و کتک کاری!
من که هنگ بودمممممممم
یهو دیدم نفره سوم داره از بی حواسیه اون دوتا استفاده میکنه و میخواد به ارمین و میتن شلیک کنه سریع مغزم فرمان دادو اسلحمو به سمته بازوش نشونه گرفتم وشلیک کردم با صدای بلندش توجه همه جلب شد بهم!تیر اندازیم عالی بود!
سریع دویدم سمتش و با پام ضربه ای به زانوش زدم که افتاد رو زمین با همون صدای سروانیم فریاد زدم:اسلحتو بنداز زمین لعنتی
صدا از دیوار در نمیومدواسلحشو که گذاشت زمین با پام محکم هلش دادم اونور
یهو دیدم ارمینو متینم اون دوتای دیگرو گرفتنو با چشمای گشاد شده دارن منو نگاه میکنن
دیدم اون پسره هم که میخواست بهم شماره بده با بهت نگام میکنه
رو بهش با خشم گفتم:هوی تو پسر این دفعه رو ازت گذشتم ولی بار دیگه بخششی در کار نیست پاشو برو از جلو چشمم دور شو سریـــــــــــــــع
پسره سریع از جاش پاشد 2تا پا داشت دو تا دیگه هم قرض کرد و دوید به سمته دره خروجی و از رستوران خارج شد ارمین فریاد زد:معطله چی هستید همه برید بیرون
همه از در خارج شدن که سریع بیسیممو دراوردم و تقاضای مامور دادم هر سه مون سکوت کرده بودیم که پلیس اومد
و بعد از نشون دادنه کارته شناساییم احترامی گذاشتن و بردنشون ولی اون 2تا مثله ماست نگاهم میکردن و هیچ کاری نمیکردن
چرا این دوتا اسلحه داشتن؟ای خدا...نمیخواستم به پلیس بگم و نگفتم
بعد از رفتنه پلیسا فقط ما موندیم
ارمین با تته پته گفت:تو..تو که س..روان سپهری نیستی درسته؟ با چشمای گرد شده نگاهش کردم..این از کجا میدونه؟
-ت..تو از کجا میدونی؟
یهو متوجه درخششه اشک تو چشمای متین شدم...متین با سرعت دوید به سمته منو،منو کشیدد تو اغوشش!!!!!
هنگ بودم کاملا هنگ بودم وقدرته انجامه هیچ کاری رو نداشتم دستام از دوطرف باز مونده بود و داشتم به متین که داشت تو اغوشم زار میزد نگاه میکردم اغوشش بوی پدرمو میداد احساسه ارامشه ززیادی داشتم تو اغوشش
با حرفی زد دنیا دوره سرم چرخید
-خواهری منو ببخش
خشک شدم لال شدم بدنم شل شد و سرگسجه ای که سراغم اومد و بعدم تاریکیه مطلق...
***
به ارومی چشمامو باز کردم و به دیوارای سفیده دور و برم نگاهی انداختم
صدای کسی رو شنیدم که میگفت:بفرمایید به هوش اومد نگران نباشید
متین سریع دوید سمتم و سرمو تو اغوش کشید و گفت:منو ببخش منو ببخش
و صدای هق هقش سکوته اتاقو شکست
یهو پدرم از در اومد تو و بعدشم ارمین وارد شد متین ازم جدا شد
ارمین تکیشو زد به دیوار و فقط نظاره گر بود با بغض گفتم:بابا این جا چه خبره؟...
پدرم با چشمای نمناکش شروع کرد به صحبت:درست 4سال قبل از به دنیا اومدنه تو خداوند به پدر و مادرت فرزندی داد اینو خودت میدونی و من به تو گفتم که اون وقتی به دنیا اومد فوت شد ولی دروغ گفتم باباجان مجبور بودم
با دهنه باز داشتم به بابا نگاه میکردم
ادامه داد:وقتی اون بچه به دنیا اومد تحدیدای اون گروهی که باعث مرگه پدرو مادرت شد شروع شد تا این که پدرت تصمیم گرفت برای حفظه جونه اون بچه اونواز خودش دور کنه تا اسیبی نبینه برای همین به کمکه پلیس صحنه سازیه مرگه اون بچه رو انجام دادن...هنوز قبره خالیه برادرت که هر جمعه میرفتی بالاش و فقط نگاهش میکردی وجود داره...شاهد خورد شدنت بودم ولی نمیتونستم حرف بزنم.با صحنه سازیه اون تصادف و و زجه های مادرت برای دوری از فرزندش همه چیز رنگه واقعیت به خودش گرفت...متین تا 8سالگیم تحته نظره پدرت بود ولی از اون به بعد که پدرت از دنیا رفت اومد تحته نظره خودم...همیشه مراقبش بودم و واسش پرستار گرفته بودم ومیخواستم اونم وارده شغله خودمون کنم ولی نمیتونستم به تو چیزی از زنده بودنش بگم چون تلاش میکردی بری پیشش و اگر اون نامردا میفهمیدن این پسر زندس سریع به قتل میرسوندش...وقتی هم تو به دنیا اومدی پدرو مادرت ترسه از دست دانه تو رو هم داشتن ولی پدرت دیگه با چنگ و دندون میخواست تو رو حفظ کنه
اونا فکر میکنن تو هم توی اون حادثه با پدر و مادرت مردی ...متین از اون اول میدونست که خواهری داره و همیشه دنباله خواهرش بود التماسم میکرد تو رو ببرم پیشش اما نمیشد ممکن بود همه چی خراب شه و این پسری که اینجا میبینی برادرته...از بعده مرگه پدرو مادرت دیگه نتونستی گریه کنی چون دکترا گفتن تو همون سنه کمت دچار فشاره عصبی
اصلا حواسم به کارای ارمینو و متین نبود اروم اروم به سمته ستونه بزرگه اونور رستوران حرکت کردم
یهو یکیشون رو به متین و ارمین فریاد زد:مگه با شما ها نیستم میگم بخوابید روی زمین تا یه گلوله حرومتون نکردم
ولی اون دوتا هنوز ایستاده بودن...لعنتیا بخوابید دیگه...
به ستون رسیدمو نشستم پشتش دیگه بهم دید نداشتن
یکیشون به طرفه ارمین حرکت کرد یکیشون به طرفه متین وقتی که بهشون رسیدن ارمینو متین سریع 2تا اسلحه دراوردنو گذاشتن رو سره دزدا و شروع کردن به زدن و کتک کاری!
من که هنگ بودمممممممم
یهو دیدم نفره سوم داره از بی حواسیه اون دوتا استفاده میکنه و میخواد به ارمین و میتن شلیک کنه سریع مغزم فرمان دادو اسلحمو به سمته بازوش نشونه گرفتم وشلیک کردم با صدای بلندش توجه همه جلب شد بهم!تیر اندازیم عالی بود!
سریع دویدم سمتش و با پام ضربه ای به زانوش زدم که افتاد رو زمین با همون صدای سروانیم فریاد زدم:اسلحتو بنداز زمین لعنتی
صدا از دیوار در نمیومدواسلحشو که گذاشت زمین با پام محکم هلش دادم اونور
یهو دیدم ارمینو متینم اون دوتای دیگرو گرفتنو با چشمای گشاد شده دارن منو نگاه میکنن
دیدم اون پسره هم که میخواست بهم شماره بده با بهت نگام میکنه
رو بهش با خشم گفتم:هوی تو پسر این دفعه رو ازت گذشتم ولی بار دیگه بخششی در کار نیست پاشو برو از جلو چشمم دور شو سریـــــــــــــــع
پسره سریع از جاش پاشد 2تا پا داشت دو تا دیگه هم قرض کرد و دوید به سمته دره خروجی و از رستوران خارج شد ارمین فریاد زد:معطله چی هستید همه برید بیرون
همه از در خارج شدن که سریع بیسیممو دراوردم و تقاضای مامور دادم هر سه مون سکوت کرده بودیم که پلیس اومد
و بعد از نشون دادنه کارته شناساییم احترامی گذاشتن و بردنشون ولی اون 2تا مثله ماست نگاهم میکردن و هیچ کاری نمیکردن
چرا این دوتا اسلحه داشتن؟ای خدا...نمیخواستم به پلیس بگم و نگفتم
بعد از رفتنه پلیسا فقط ما موندیم
ارمین با تته پته گفت:تو..تو که س..روان سپهری نیستی درسته؟ با چشمای گرد شده نگاهش کردم..این از کجا میدونه؟
-ت..تو از کجا میدونی؟
یهو متوجه درخششه اشک تو چشمای متین شدم...متین با سرعت دوید به سمته منو،منو کشیدد تو اغوشش!!!!!
هنگ بودم کاملا هنگ بودم وقدرته انجامه هیچ کاری رو نداشتم دستام از دوطرف باز مونده بود و داشتم به متین که داشت تو اغوشم زار میزد نگاه میکردم اغوشش بوی پدرمو میداد احساسه ارامشه ززیادی داشتم تو اغوشش
با حرفی زد دنیا دوره سرم چرخید
-خواهری منو ببخش
خشک شدم لال شدم بدنم شل شد و سرگسجه ای که سراغم اومد و بعدم تاریکیه مطلق...
***
به ارومی چشمامو باز کردم و به دیوارای سفیده دور و برم نگاهی انداختم
صدای کسی رو شنیدم که میگفت:بفرمایید به هوش اومد نگران نباشید
متین سریع دوید سمتم و سرمو تو اغوش کشید و گفت:منو ببخش منو ببخش
و صدای هق هقش سکوته اتاقو شکست
یهو پدرم از در اومد تو و بعدشم ارمین وارد شد متین ازم جدا شد
ارمین تکیشو زد به دیوار و فقط نظاره گر بود با بغض گفتم:بابا این جا چه خبره؟...
پدرم با چشمای نمناکش شروع کرد به صحبت:درست 4سال قبل از به دنیا اومدنه تو خداوند به پدر و مادرت فرزندی داد اینو خودت میدونی و من به تو گفتم که اون وقتی به دنیا اومد فوت شد ولی دروغ گفتم باباجان مجبور بودم
با دهنه باز داشتم به بابا نگاه میکردم
ادامه داد:وقتی اون بچه به دنیا اومد تحدیدای اون گروهی که باعث مرگه پدرو مادرت شد شروع شد تا این که پدرت تصمیم گرفت برای حفظه جونه اون بچه اونواز خودش دور کنه تا اسیبی نبینه برای همین به کمکه پلیس صحنه سازیه مرگه اون بچه رو انجام دادن...هنوز قبره خالیه برادرت که هر جمعه میرفتی بالاش و فقط نگاهش میکردی وجود داره...شاهد خورد شدنت بودم ولی نمیتونستم حرف بزنم.با صحنه سازیه اون تصادف و و زجه های مادرت برای دوری از فرزندش همه چیز رنگه واقعیت به خودش گرفت...متین تا 8سالگیم تحته نظره پدرت بود ولی از اون به بعد که پدرت از دنیا رفت اومد تحته نظره خودم...همیشه مراقبش بودم و واسش پرستار گرفته بودم ومیخواستم اونم وارده شغله خودمون کنم ولی نمیتونستم به تو چیزی از زنده بودنش بگم چون تلاش میکردی بری پیشش و اگر اون نامردا میفهمیدن این پسر زندس سریع به قتل میرسوندش...وقتی هم تو به دنیا اومدی پدرو مادرت ترسه از دست دانه تو رو هم داشتن ولی پدرت دیگه با چنگ و دندون میخواست تو رو حفظ کنه
اونا فکر میکنن تو هم توی اون حادثه با پدر و مادرت مردی ...متین از اون اول میدونست که خواهری داره و همیشه دنباله خواهرش بود التماسم میکرد تو رو ببرم پیشش اما نمیشد ممکن بود همه چی خراب شه و این پسری که اینجا میبینی برادرته...از بعده مرگه پدرو مادرت دیگه نتونستی گریه کنی چون دکترا گفتن تو همون سنه کمت دچار فشاره عصبی
۴۵.۲k
۲۳ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.