پارت شصت و پنجم
#پارت_شصتو_پنجم
هرچقدر بابا سعی داشت جو رو آروم کنه مامان با جملههای پر از حرص مخالفتش رو نشون میداد
رها با چهرهای مظلوم و شرمنده زیر چشمی نگاهم میکرد که بدون توجه بهش با لحنی صادقانه خطاب به مامان گفتم
_مامان؟...
عصبانی بود و بیاعتنا بهم جوابی نداد،اما من ادامه دادم و گفتم
_الان دارید مخالفت میکنید خب؟
اصلا باشه قبول،هرچیزی که شما بگیو انجام میدم
اما وقتی چندسال گذشتو من با یکی از همون دخترای فامیل که قطعا نجیبم هست ازدواج کردم اما همیشه دلم پیش پناه موند شما عذاب وجدان نمیگیری؟
مامان وقتی بچمو بغلش کردم ولی همیشه حسرت داشتم که ای کاش مادر بچم پناه بود ناراحت نمیشی؟
من ازدواج کنم تازه اگر خیلی مرد باشمو خیلی بچهی خوبی باشم براتون،هفتهای چندبار میام بهتون سر میزنم
ولی با اونی که هرشب دارم زندگی میکنم،اگه دوسش نداشته باشم چطور باید کنار بیام؟
اگه هرروزتلاش کنم بیشتر خودمو مشغول کار کردن کنم تا کمتر ببینمش غصه نمیخوری؟
اصلا شما خودت رها رو میدی به پسری که دلش پیش یکی دیگس؟
حتی اگه طرف هیچوقتم نفهمه باز شما خودت چه جوابی پیش خدا داری بدی؟
عذاب وجدان نمیگیری که اون دختر با کلی امید اومده تو خانوادمون
که تو زندگی من باشه ولی اون جایگاهی که باید داشته باشه رو نداره؟...
من خودم نبودم
به مامان خیره بودم و انگار هیچ صدایی نمیشنیدم
انگار احساس و منطقم واسه اولین بار باهم همکاری میکردن تا من رو به هدفم برسونن
همینطور حرف میزدم و ادامه میدادم که بابا بی هیچ مقدمهای قاشقش رو گذاشت داخل بشقاب، آروم برام دست زد و خطاب به مامان گفت
_تازه دارم میفهمم چه پسری تربیت کردی خانوم جان
باور کن راست میگه فاطمه
تو فکر میکنی من برام راحته وقتی به بدترین شکل بهم بیاحترامی شده و از خونشون بیرون شدم حالا بعد چندسال برم بگم پسرم دخترتونو میخواد؟!
نه اصلا اینطور نیست
اگه من چیزی میگم فکر نکن طرف ابراهیمو خانوادشم
اگه الان قبول کردم چون نمیخوام بعدا که پیر شدم بگم کاری واسه بچم نکردم
اصلا تو به این فکر کن که صددرصد اونا راضی نشنو راهمونم ندن
ولی حداقل پیش خودمون خیالمون راحته که کم نذاشتیم واسه خواستهی پسرمون...
مامان با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیگفت
رها که از حرفهام احساسی شده بود آروم گریه میکرد
من با تمام دلهرهای که داشتم انگار یک نفر از درونم بهم اطمینان میداد که خدا میخواد و میشه
و برای تغییر حال رها پهلوش رو قلقلک دادم و با خنده گفتم
_فکر نکن واسه من نقش بازی کنی کارتو میبخشما
_نه بابا،همینطوری از حرفات دلم گرفت
درضمن مامان خودش فهمید...
هرچقدر بابا سعی داشت جو رو آروم کنه مامان با جملههای پر از حرص مخالفتش رو نشون میداد
رها با چهرهای مظلوم و شرمنده زیر چشمی نگاهم میکرد که بدون توجه بهش با لحنی صادقانه خطاب به مامان گفتم
_مامان؟...
عصبانی بود و بیاعتنا بهم جوابی نداد،اما من ادامه دادم و گفتم
_الان دارید مخالفت میکنید خب؟
اصلا باشه قبول،هرچیزی که شما بگیو انجام میدم
اما وقتی چندسال گذشتو من با یکی از همون دخترای فامیل که قطعا نجیبم هست ازدواج کردم اما همیشه دلم پیش پناه موند شما عذاب وجدان نمیگیری؟
مامان وقتی بچمو بغلش کردم ولی همیشه حسرت داشتم که ای کاش مادر بچم پناه بود ناراحت نمیشی؟
من ازدواج کنم تازه اگر خیلی مرد باشمو خیلی بچهی خوبی باشم براتون،هفتهای چندبار میام بهتون سر میزنم
ولی با اونی که هرشب دارم زندگی میکنم،اگه دوسش نداشته باشم چطور باید کنار بیام؟
اگه هرروزتلاش کنم بیشتر خودمو مشغول کار کردن کنم تا کمتر ببینمش غصه نمیخوری؟
اصلا شما خودت رها رو میدی به پسری که دلش پیش یکی دیگس؟
حتی اگه طرف هیچوقتم نفهمه باز شما خودت چه جوابی پیش خدا داری بدی؟
عذاب وجدان نمیگیری که اون دختر با کلی امید اومده تو خانوادمون
که تو زندگی من باشه ولی اون جایگاهی که باید داشته باشه رو نداره؟...
من خودم نبودم
به مامان خیره بودم و انگار هیچ صدایی نمیشنیدم
انگار احساس و منطقم واسه اولین بار باهم همکاری میکردن تا من رو به هدفم برسونن
همینطور حرف میزدم و ادامه میدادم که بابا بی هیچ مقدمهای قاشقش رو گذاشت داخل بشقاب، آروم برام دست زد و خطاب به مامان گفت
_تازه دارم میفهمم چه پسری تربیت کردی خانوم جان
باور کن راست میگه فاطمه
تو فکر میکنی من برام راحته وقتی به بدترین شکل بهم بیاحترامی شده و از خونشون بیرون شدم حالا بعد چندسال برم بگم پسرم دخترتونو میخواد؟!
نه اصلا اینطور نیست
اگه من چیزی میگم فکر نکن طرف ابراهیمو خانوادشم
اگه الان قبول کردم چون نمیخوام بعدا که پیر شدم بگم کاری واسه بچم نکردم
اصلا تو به این فکر کن که صددرصد اونا راضی نشنو راهمونم ندن
ولی حداقل پیش خودمون خیالمون راحته که کم نذاشتیم واسه خواستهی پسرمون...
مامان با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیگفت
رها که از حرفهام احساسی شده بود آروم گریه میکرد
من با تمام دلهرهای که داشتم انگار یک نفر از درونم بهم اطمینان میداد که خدا میخواد و میشه
و برای تغییر حال رها پهلوش رو قلقلک دادم و با خنده گفتم
_فکر نکن واسه من نقش بازی کنی کارتو میبخشما
_نه بابا،همینطوری از حرفات دلم گرفت
درضمن مامان خودش فهمید...
۹.۰k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.