پارت شصت و ششم
#پارت_شصتو_ششم
بلندتر از قبل خندیدم و گفتم
_تو که راست میگی جوجه
همیشه مامان خودش میفهمه...
مامان که انگار راضیتر از قبل به نظر میرسید به رها خیره بود و لبخند نامحسوسی داشت
با تموم شدن غذام از مامان تشکر کردم و گفتم
_من همه حرفامو زدم مامان
هرچیزی که احساس واقعیم بود گفتم
دیگه بقیه چیزارو اول میسپارم به خدا بعدم به شما و بابا
امیدوارم مثل همیشه بتونید بهترین تصمیمو واسه آینده من بگیرید...
بدون انتظار برای جواب رفتم سمت اتاق و مقدمات خوابم رو فراهم میکردم که مامان اومد اتاق و بیمقدمه گفت
_من راضیم به هرچیزی که علاقه داری
نمیدونم چرا ولی مطمئنم طوری تربیتت کردم که هیچوقت به چیزای بد یا نالایق رو نمیاری...
بعد نشست کنارم رو تخت و گفت
_فقط...
_جونِ دلم بهترین مامان دنیا؟
_من نمیتونم زنگ بزنم
هم اینکه چندسال گذشته و نمیدونم چه برخوردی دارن
هم اینکه پدرت زنگ بزنه رسمیتره...
با حرکت سرم به نشانه رضایت بلند شد بره بیرون،که انگار چیزی یادش اومد،برگشت سمتم و گفت
_راستی عکسشو داری؟...
چقدر خوشحال بودم
همه چیز راحتتر از اون چیزی که تصورش رو میکردم پیش میرفت و من فقط نظارهگر تمام برنامهریزیهای دقیق خدا بودم
با خنده و لحنی صمیمانه گفتم
_مامان شمام ناقلاییا
رو نمیکنی ولی عجب مادرشوهری میشی
یعنی پناه عشق میکنه از اینکه عروس شماست...
بیاعتنا نگاهم کرد و با تردید گفت
_خوبه دیگه
حالا اگه راضی نمیشدم بدترین مادرشوهر بودم
_عه زشته،بعیده از شما
نه ندارم
ولی قول میدم ببینیش بیشتر از بچگیاش عاشقش شی...
خندید و سریع رفت بیرون
نفس راحتی کشیدم و بعد از گرفتن شماره پناه و شنیدن صداش گفتم
_خانم پدرتون غلامِ با ضمانتنامه کتبی و گارانتی نمیخواد؟
_نه،ولی دلش خیلی یه دامادِ دیوونه میخواد
_اوف،پس بگو خدا براش ساخته
_رهام؟
_جان رهام
_میگم که...
گفتی به خانوادت؟
_یعنی تو از لحنم نمیفهمی که از سمت ما همهچیز تموم شدس؟
_نه!
_آره
حالا لطفا شماره عمو ابراهیمو بده،بابام میخواد زنگ بزنه...
هرچقدر جدیتر میشد پناه بیشتر استرس میگرفت و با لحنی پر از ترس و لوسمآبانه گفت
_حالا الکی خوشحال نباش،اگه نشه چی؟
اگه لحظه آخر همه چیز خراب شه چی؟
اصلا اگه بابام...
کلافه اما با صب دایی پر از آرامش گفتم
_وای وای
پناه دیدن تو معجزه بود
مگه خدا الکی معجزه رو میذاره تو زندگی بندههاش؟
خواهش میکنم انقدر نترس
فقط زود شماره عمو رو بفرست
بابا فردا زنگ بزنه...
بعد از فرستادن شماره و توصیههای لازم با شببخیر و خداحافظی تلفن رو قطع کردم و با امید به آینده به خواب رفتم...
بلندتر از قبل خندیدم و گفتم
_تو که راست میگی جوجه
همیشه مامان خودش میفهمه...
مامان که انگار راضیتر از قبل به نظر میرسید به رها خیره بود و لبخند نامحسوسی داشت
با تموم شدن غذام از مامان تشکر کردم و گفتم
_من همه حرفامو زدم مامان
هرچیزی که احساس واقعیم بود گفتم
دیگه بقیه چیزارو اول میسپارم به خدا بعدم به شما و بابا
امیدوارم مثل همیشه بتونید بهترین تصمیمو واسه آینده من بگیرید...
بدون انتظار برای جواب رفتم سمت اتاق و مقدمات خوابم رو فراهم میکردم که مامان اومد اتاق و بیمقدمه گفت
_من راضیم به هرچیزی که علاقه داری
نمیدونم چرا ولی مطمئنم طوری تربیتت کردم که هیچوقت به چیزای بد یا نالایق رو نمیاری...
بعد نشست کنارم رو تخت و گفت
_فقط...
_جونِ دلم بهترین مامان دنیا؟
_من نمیتونم زنگ بزنم
هم اینکه چندسال گذشته و نمیدونم چه برخوردی دارن
هم اینکه پدرت زنگ بزنه رسمیتره...
با حرکت سرم به نشانه رضایت بلند شد بره بیرون،که انگار چیزی یادش اومد،برگشت سمتم و گفت
_راستی عکسشو داری؟...
چقدر خوشحال بودم
همه چیز راحتتر از اون چیزی که تصورش رو میکردم پیش میرفت و من فقط نظارهگر تمام برنامهریزیهای دقیق خدا بودم
با خنده و لحنی صمیمانه گفتم
_مامان شمام ناقلاییا
رو نمیکنی ولی عجب مادرشوهری میشی
یعنی پناه عشق میکنه از اینکه عروس شماست...
بیاعتنا نگاهم کرد و با تردید گفت
_خوبه دیگه
حالا اگه راضی نمیشدم بدترین مادرشوهر بودم
_عه زشته،بعیده از شما
نه ندارم
ولی قول میدم ببینیش بیشتر از بچگیاش عاشقش شی...
خندید و سریع رفت بیرون
نفس راحتی کشیدم و بعد از گرفتن شماره پناه و شنیدن صداش گفتم
_خانم پدرتون غلامِ با ضمانتنامه کتبی و گارانتی نمیخواد؟
_نه،ولی دلش خیلی یه دامادِ دیوونه میخواد
_اوف،پس بگو خدا براش ساخته
_رهام؟
_جان رهام
_میگم که...
گفتی به خانوادت؟
_یعنی تو از لحنم نمیفهمی که از سمت ما همهچیز تموم شدس؟
_نه!
_آره
حالا لطفا شماره عمو ابراهیمو بده،بابام میخواد زنگ بزنه...
هرچقدر جدیتر میشد پناه بیشتر استرس میگرفت و با لحنی پر از ترس و لوسمآبانه گفت
_حالا الکی خوشحال نباش،اگه نشه چی؟
اگه لحظه آخر همه چیز خراب شه چی؟
اصلا اگه بابام...
کلافه اما با صب دایی پر از آرامش گفتم
_وای وای
پناه دیدن تو معجزه بود
مگه خدا الکی معجزه رو میذاره تو زندگی بندههاش؟
خواهش میکنم انقدر نترس
فقط زود شماره عمو رو بفرست
بابا فردا زنگ بزنه...
بعد از فرستادن شماره و توصیههای لازم با شببخیر و خداحافظی تلفن رو قطع کردم و با امید به آینده به خواب رفتم...
۴.۴k
۲۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.