پارتشصتوهفتم

#پارت_شصت‌و_هفتم
قرار این بود که پناه هیچ حرفی از من و خانوادم نزنه
قرار بود همه چیز رو پدرم با صلاح دید خودش به عمو ابراهیم بگه
صبح به محض بیدار شدن شماره عمو رو نوشتم گوشه‌ای از دفترچه‌ی روی میزم،گذاشتم روی اُپن و برای اینکه بیشتر از قبل از درست پیش رفتن کارها مطمئن شم خودکار رو برداشتم و پایین شماره نوشتم
_این شماره‌ی عمو ابراهیمه
اما حواستون باشه که هنوز چیزی نمیدونه و برای اولین بار قراره از زبون شما بشنوه...
سریع رفتم سمت ماشین و بعد شرکت
ظهر وقت نهار بود،گوشیم کنارم نبود اما چندین بار صدای زنگش رو شنیدم
نگران شدم و با برداشتن گوشیم شماره‌ی پناه رو دیدم و پیامی که نوشته بود
_اه رهام جواب بده دیگه...
سریع زنگ زدم و با اولین بوق برداشت و گفت
_رهام تو چرا اینجوری میکنی؟
_چطوری؟!
اصلا سلامت کو؟
_سلام
مگه تو شماره بابامو ندادی که عمو زنگ بزنه؟
_چرا خب
زده؟
_زنگ زده
ولی اصلا خودشو معرفی نکرده
بعد خواسته از تو بگه،گفته پسرم توی دانشگاه با دخترتون آشنا شده،یکمم از تو گفته بعدم واسه آخر هفته هماهنگ کرده...
منکه از تفکر بامزه‌ی بابا خندم گرفت،بلند خندیدم و گفتم
_خدا حفظ کنه پدرشوهرتو...
با نهایت حرص گفت
_بابام از صبح سوال پیچم کرده که چطور باهات آشنا شدمو اصلا چطور بهت اعتماد کردمو شمارشو دادم...
پناه هم کلافه بود هم از سیاست رفتاری بابا خندش میگرفت و من با انرژی و ولع غذامو میخوردم و حرف‌های خنده‌دار میزدم و هردو باهم بلند میخندیدیم
شب به محض برگشت بابا از سرکار رفتم مقابلش و گفتم
_بابا زنگ زدی زدی عمو؟
_زدم چه‌جورم زدم
_شنیدم خودتو معرفی نکردی
_آره گفتم یکدفعه‌ای باشه قشنگ‌تره
_ولی چطور ممکنه که از صداتون نشناخته باشه شمارو؟
_ای آقا
ما به چی فکر میکنیمو تو به چی
بعد از اینهمه سال طرف فکرشم نمیره سمت من چه برسه بشناسه صدامو
_ولی ایول
دمت گرم...
چندروزی تا آخرهفته مونده بود و هرشب به بهانه‌ای درمورد خواستگاری عجیب من صحبت میکردیم
یک شب که من و رها خیلی خوشحال بودیم و همگی دور هم جمع بودیم دائما شوخی میکردیم و از واکنش عمو و همسرش حرف میزدیم
رها میگفت
_من به چیزی مطمئن نیستما
میگم سری اول شما برید اگه بییرونتون کردن شما ضایع شید
_تو نفر اول صفی گلم
یه دسته‌گل بزرگ میگیرم همینطوری قبل از اینکه بیاری پایین برو خونه مام پشت سرت
گلو ببینن بهتر از ماست
_وای رهام
تو وایسا جلوی من تا خواستن حرفی بزنن هولت میدم تو خونه...
شوخی میکردیم
میخندیدیم
اما گاهی ته دلم پر از واهمه میشد و سعی میکردم هیچ توجهی بهش نکنم
و بلاخره آخرهفته فرارسید...
دیدگاه ها (۱)

#پارت_شصت‌و_هشتمپنجشنبه ساعت پنج عصر بعد از حمام،پیراهن سفید...

#پارت_شصت‌و_‌نهمبعد از چند دقیقه هردو اومدن و مقابلمون نشستن...

#پارت_شصت‌و_ششمبلندتر از قبل خندیدم و گفتم_تو که راست میگی ج...

#پارت_شصت‌و_پنجمهرچقدر بابا سعی داشت جو رو آروم کنه مامان با...

✨وکالت عشق✨#part5ویو ا.ت✨🎀دادگاه شروع شد با جونگکوک رفتیم دا...

زور و عشق پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط