«رویای گم شده ی من»
«رویای گم شده ی من»
پارت 5
تهیونگ ازش خواسته بود که اونو خودش ببره خونه جیمین ولی قبول نکرد .میخواست با پاهای خودش به اون خونه ی پر خاطرش بره .توی ذهنش تعجب کرد که چرا جیمین خونه رو عوض نکرده ... ولی بیخیال
حدود چند دقیقه به در اون خونه رسید.همونجوری که ترکش کرده بود اونجوری هم باقی مونده بود ولی اون بوته گل ابی رنگ که به اسم خودش و جیمین خریده بود و باهم کاشته بودنش اونجا نبود!واو ...پس جیمین اونم نابودش کرده بود
داشت از چی حرف میزد؟اون دل جیمین رو چند تیکه کرده بود حالا فکرش به این بود؟خنده دار بود براش
بالاخره پاشو تو خونه گذاشت از پله ها بالا رفت و ...رسید
کلید خونه رو داشت پس..در رو باز کرد
صحنه ای رو که جلوی چشماش بود...چند شیشه مشروب روی میز و همشون خالی! عشقش داشت تو این مدت با خودش چیکار میکرد؟
وارد خونه شد و اروم در رو بست .صدایی ایجاد نکرد,وقتی دید جیمین اونجا نیست به طرف اتاق حرکت کرد.و اونجا قلبش یه جوری شدت گرفت که حتی تنفسشم براش سخت بود
جثه پسر کوچیکتر روی تخت بود وجیمین خوابیده بود ولی یهو صدای جیمین رو. شنید نفهمید چی میگه فقط اسم خودشو شنید ولی فهمید داره کابوس میبینه نزدیکش شد و روی تخت اروم نشست نزدیکش شد و اروم دستشو بوسید و..صدای جیمین قطع شد.اروم لب باز کرد
_اینقدر در موندت کردم ؟اینقدر دردت دادم؟چطور؟چطور تونستی تحمل کنی .تو حتی ادکلن من رو دور ننداختی ولی درخت پیوندمونو نابود کردی؟اره...جیمین یونگیو فراموش نکرده بود ولی همیشه سعی کرد اون کلمه "ما" رو از بین ببره
جیمین اروم پلکاش رو باز کرد .هه باز همون کابوس .باز داره یونگیو میبینه جلو چشماش .چشماشو بست تا بیدار شه.ولی وقتی باز کرد باز همون لحظه !به سرعت خشک شده.وایساد و روی تخت نشست نفهمید کی داره اشک میریزه دستشو دراز کرد تا از واقعی بودن اون مطمعن بشه و قلبش سرازیر شد .تقریبا داد زد
=ت تو.اینجا ....چیکار م میکنی؟
_جیم لطفا
=لطفا ؟لطفا چی هاه؟لطفا چی؟اومدی چیو ببینی؟عاجزیمو؟اها بیا ببین دیدی؟حالا برو همون گوری که بودییی
_خواهش م..
=ببند دهنتووو
فرصت حرف دادن به پسر بزرگتر نداد
=برای چی برگشتی به خرابت؟پست زدن؟ محض اطلاعت من زندگیم ندارم دیگه بیای و خرابش کنی
_بس کن .تو فرصت نمیدی بهت توضیح بدم جیم
=توضیح؟کجا بودی وقتی توی سرما توی خیابون خلوت دنبالت بودم؟کجا بودی همرو باهات اشتباه میگرفتم؟کجا بودی وقتی حتی اونقدر لباستو بو کردم که دیگه حتی بویی ندارخ؟کجا بودی هاه؟
_جیم پدر بزرگم
=چی؟
_ازت میخوام بشینی و بهم یکم فرصت بدی. قول میدم توضیح بدم و بعد میتونی بیرونم کنی
وقتی ساکت شدن پسر کوچیکتر رو دید شروع کرد
جیمین...اون گمتر از بقیه روزهاش شد ،وقتی حرفای یونگی رو شنید دیگه داشت باورش نمیشد..
پارت 5
تهیونگ ازش خواسته بود که اونو خودش ببره خونه جیمین ولی قبول نکرد .میخواست با پاهای خودش به اون خونه ی پر خاطرش بره .توی ذهنش تعجب کرد که چرا جیمین خونه رو عوض نکرده ... ولی بیخیال
حدود چند دقیقه به در اون خونه رسید.همونجوری که ترکش کرده بود اونجوری هم باقی مونده بود ولی اون بوته گل ابی رنگ که به اسم خودش و جیمین خریده بود و باهم کاشته بودنش اونجا نبود!واو ...پس جیمین اونم نابودش کرده بود
داشت از چی حرف میزد؟اون دل جیمین رو چند تیکه کرده بود حالا فکرش به این بود؟خنده دار بود براش
بالاخره پاشو تو خونه گذاشت از پله ها بالا رفت و ...رسید
کلید خونه رو داشت پس..در رو باز کرد
صحنه ای رو که جلوی چشماش بود...چند شیشه مشروب روی میز و همشون خالی! عشقش داشت تو این مدت با خودش چیکار میکرد؟
وارد خونه شد و اروم در رو بست .صدایی ایجاد نکرد,وقتی دید جیمین اونجا نیست به طرف اتاق حرکت کرد.و اونجا قلبش یه جوری شدت گرفت که حتی تنفسشم براش سخت بود
جثه پسر کوچیکتر روی تخت بود وجیمین خوابیده بود ولی یهو صدای جیمین رو. شنید نفهمید چی میگه فقط اسم خودشو شنید ولی فهمید داره کابوس میبینه نزدیکش شد و روی تخت اروم نشست نزدیکش شد و اروم دستشو بوسید و..صدای جیمین قطع شد.اروم لب باز کرد
_اینقدر در موندت کردم ؟اینقدر دردت دادم؟چطور؟چطور تونستی تحمل کنی .تو حتی ادکلن من رو دور ننداختی ولی درخت پیوندمونو نابود کردی؟اره...جیمین یونگیو فراموش نکرده بود ولی همیشه سعی کرد اون کلمه "ما" رو از بین ببره
جیمین اروم پلکاش رو باز کرد .هه باز همون کابوس .باز داره یونگیو میبینه جلو چشماش .چشماشو بست تا بیدار شه.ولی وقتی باز کرد باز همون لحظه !به سرعت خشک شده.وایساد و روی تخت نشست نفهمید کی داره اشک میریزه دستشو دراز کرد تا از واقعی بودن اون مطمعن بشه و قلبش سرازیر شد .تقریبا داد زد
=ت تو.اینجا ....چیکار م میکنی؟
_جیم لطفا
=لطفا ؟لطفا چی هاه؟لطفا چی؟اومدی چیو ببینی؟عاجزیمو؟اها بیا ببین دیدی؟حالا برو همون گوری که بودییی
_خواهش م..
=ببند دهنتووو
فرصت حرف دادن به پسر بزرگتر نداد
=برای چی برگشتی به خرابت؟پست زدن؟ محض اطلاعت من زندگیم ندارم دیگه بیای و خرابش کنی
_بس کن .تو فرصت نمیدی بهت توضیح بدم جیم
=توضیح؟کجا بودی وقتی توی سرما توی خیابون خلوت دنبالت بودم؟کجا بودی همرو باهات اشتباه میگرفتم؟کجا بودی وقتی حتی اونقدر لباستو بو کردم که دیگه حتی بویی ندارخ؟کجا بودی هاه؟
_جیم پدر بزرگم
=چی؟
_ازت میخوام بشینی و بهم یکم فرصت بدی. قول میدم توضیح بدم و بعد میتونی بیرونم کنی
وقتی ساکت شدن پسر کوچیکتر رو دید شروع کرد
جیمین...اون گمتر از بقیه روزهاش شد ،وقتی حرفای یونگی رو شنید دیگه داشت باورش نمیشد..
۱.۵k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.