«رویای گم شده ی من»
«رویای گم شده ی من»
پارت6(اخر)
جیمین روی تخت دراز کشیده بود و یونگی روبروی اون جلوی دیوار نشسته بودبعد حرفای یونگی دیگه کلمه ای باهم حرف نزدن فقط چشما بودن که داشتن داد میزدن.جیمین داشت همچنان گریه میکرد
=چرا بهم یه کلمه کوفتی نگفتی
حرفش رو بلند نگفته بود ولی خسته چرا
_من..اگه بهت میگفتم این همه مدت تنها منتظرم میموندی و خطرناک بود برات
=از کی تا حالا تصمیماتمو تو میگیری
_جیم...من...نمیدونم ...فقط میدونم که الان تورو میخوام من چیکار باید بکنم؟
جیمین وقتی ماجرارو کامل فهمید لال شد تقریبا.گو*ه تو جونش که اونو از یونگی گرفته بود
اون یونگیو درک میکرد...جیمین کسی نبود هر کسی رو درک بکنه ولی ..یونگیو چرا؟
=بیا
به بغلش اشاره کرد و یونگی بدون هیچ مکثی پا شد و خودشو بغل جیمین پرت کرد و بغلش کرد
گردنشو بوسید وبوش رو به ریه هاش فرستاد .هردوتاشون چشماشونو بسته بودن انگار بدنا بودن که فقط باهم حرف میزدن.از هم جدا شدن و یونگی چشاش بین چشم جیمین و لباش در رفت و امد بود جیمین منظورشو فهمید و جلو تر رفت.نفسهاشون به صورت هم بر خورد میکردن .یونگی فاصلشون رو به هیچ رسوند و لبا*شو بین لبهاش گرفت.هیچ عجله وخشمی در کار نبود .اروم فقط جوری که بتونن ازش ارامش بگیرن .
یونگی فهمید جیمین اون رو نبخشیده ولی بهش داره میگه که سعیشو بکنه
بعد چند هفته تصمیم گرفته بودن همگی یه پارتی بگیرن .چراغ های رنگارنگ سرو صدای زیاد و خننده های بلند.همشون نوشیدنی مورد نظرشونو داشتن میخوردن و جیمین خووشحال بود که دیگه بدون یونگی م*ست نمیکنه و توی بغلش محتوای لیوانشم تموم کرد .یونگیم نوشیده بود ولی نه در حدی که کنترلشو از دست بده.
به خنده های جیمین نگا میکرد و باهاش میخندید .همه دوستاشون اونجا بودن و همه شون پیش هم .
جیمین به طرف یونگی چرخید و گفت
=کونگیییی
_بله؟
=میدونستییی خیلییی جذابییی؟
_عه؟
=اوهوممم دلم میخواد تستت کنم
_جیم همه اینجا پیشمونه برن باشه برطرفش میکنیم
=تو خیلی وقته با من نبودی ینی میگی دلت برام تنگ نشدههه؟
یقه یونگیو گرفت و اونو به سمت خودش کشید
=هوممم؟
_بیخیال نمیشی نه؟
=نمیخوای؟باشه اصلا برو به درک
_باشه باشه وایسا به ته بگم بعد هوم؟
و رفت پیش تهیونگ و جیمینم به نیشخندی نگاش میکرد اکه میگفت دلش برای جیمینش تنگ نشده باید بدترین دروغگو حساب میشد
_ته
+بله هیونگ
_جیمین ..خب تو میدونیش بیخیال نمیشه به کمکم نیاز داره میتونی اداره کنی؟
+هیونگ منظور جیمین کوچک یا جیمین بزرگ؟
_خفه شو ته
+باشه باشه من ادارش میکنم طولش ندید
با خنده ای رو لبش جیمینو گرف و به طرف اتاقشون رفت...
پارت6(اخر)
جیمین روی تخت دراز کشیده بود و یونگی روبروی اون جلوی دیوار نشسته بودبعد حرفای یونگی دیگه کلمه ای باهم حرف نزدن فقط چشما بودن که داشتن داد میزدن.جیمین داشت همچنان گریه میکرد
=چرا بهم یه کلمه کوفتی نگفتی
حرفش رو بلند نگفته بود ولی خسته چرا
_من..اگه بهت میگفتم این همه مدت تنها منتظرم میموندی و خطرناک بود برات
=از کی تا حالا تصمیماتمو تو میگیری
_جیم...من...نمیدونم ...فقط میدونم که الان تورو میخوام من چیکار باید بکنم؟
جیمین وقتی ماجرارو کامل فهمید لال شد تقریبا.گو*ه تو جونش که اونو از یونگی گرفته بود
اون یونگیو درک میکرد...جیمین کسی نبود هر کسی رو درک بکنه ولی ..یونگیو چرا؟
=بیا
به بغلش اشاره کرد و یونگی بدون هیچ مکثی پا شد و خودشو بغل جیمین پرت کرد و بغلش کرد
گردنشو بوسید وبوش رو به ریه هاش فرستاد .هردوتاشون چشماشونو بسته بودن انگار بدنا بودن که فقط باهم حرف میزدن.از هم جدا شدن و یونگی چشاش بین چشم جیمین و لباش در رفت و امد بود جیمین منظورشو فهمید و جلو تر رفت.نفسهاشون به صورت هم بر خورد میکردن .یونگی فاصلشون رو به هیچ رسوند و لبا*شو بین لبهاش گرفت.هیچ عجله وخشمی در کار نبود .اروم فقط جوری که بتونن ازش ارامش بگیرن .
یونگی فهمید جیمین اون رو نبخشیده ولی بهش داره میگه که سعیشو بکنه
بعد چند هفته تصمیم گرفته بودن همگی یه پارتی بگیرن .چراغ های رنگارنگ سرو صدای زیاد و خننده های بلند.همشون نوشیدنی مورد نظرشونو داشتن میخوردن و جیمین خووشحال بود که دیگه بدون یونگی م*ست نمیکنه و توی بغلش محتوای لیوانشم تموم کرد .یونگیم نوشیده بود ولی نه در حدی که کنترلشو از دست بده.
به خنده های جیمین نگا میکرد و باهاش میخندید .همه دوستاشون اونجا بودن و همه شون پیش هم .
جیمین به طرف یونگی چرخید و گفت
=کونگیییی
_بله؟
=میدونستییی خیلییی جذابییی؟
_عه؟
=اوهوممم دلم میخواد تستت کنم
_جیم همه اینجا پیشمونه برن باشه برطرفش میکنیم
=تو خیلی وقته با من نبودی ینی میگی دلت برام تنگ نشدههه؟
یقه یونگیو گرفت و اونو به سمت خودش کشید
=هوممم؟
_بیخیال نمیشی نه؟
=نمیخوای؟باشه اصلا برو به درک
_باشه باشه وایسا به ته بگم بعد هوم؟
و رفت پیش تهیونگ و جیمینم به نیشخندی نگاش میکرد اکه میگفت دلش برای جیمینش تنگ نشده باید بدترین دروغگو حساب میشد
_ته
+بله هیونگ
_جیمین ..خب تو میدونیش بیخیال نمیشه به کمکم نیاز داره میتونی اداره کنی؟
+هیونگ منظور جیمین کوچک یا جیمین بزرگ؟
_خفه شو ته
+باشه باشه من ادارش میکنم طولش ندید
با خنده ای رو لبش جیمینو گرف و به طرف اتاقشون رفت...
۱.۵k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.