قسمت 1: در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نق
قسمت 1: در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نقاشی «پائولو کالیاری» بیرون می آید و با شتاب به طرف ایستگاه مترو می رود تا خود را سر موقع به مزون لباس «کریستینا» برساند. از آن جا نیز هرشب ساعت دوازده، دوان دوان به طرف ایستگاه مترو می رود تا بتواند با آخرین مترو به خانه برود. تقریبا بیشتر مردم پاریس این دختر ایرانی را می شناسند. تابلوی چهره ی او در همه ی گالری های نقاشی پاریس به دیوار نصب است و هنرجوهای بسیاری از او تابلوهای زیبایی کشیده اند. در بورداهای لباس، عکس او در صفحات اول و گاهی روی جلد چاپ می شود، اما این دختر همیشه خموش و غمین است و هیچ کس علت افسردگی او را نمی داند. نه با کسی درددل می کند، نه با روزنامه ها مصاحبه می کند، نه با کسی دوست است و نه حاضر است ازدواج کند، حتی با خواستگاران پولدار و تحصیلکرده ای که دارد. بین مردم شایعاتی از عشق او نسبت به یک نقاش زبر دست پخش است که نه کسی راز این عشق را می داند و نه کسی این نقاش را دیده است. می گویند او دو اثر هنری از شیدا کشیده است، اما هیچ کس این دو اثر را هم ندیده است.
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!
۱۹.۸k
۱۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.