قسمت3: دست لویی روی دکمۀ ضبط صوتش است که به موقع آن را فش
قسمت3: دست لویی روی دکمۀ ضبط صوتش است که به موقع آن را فشار بدهد،برای شیدا قسم خورده است که ضبط صوت را به دلیل حافظۀ ضعیفش همراه خود آورده است و هیچ قصد سوئی ندارد.اما شیدا به خاطر ضبط صوت نیست که حرف نمی زند،بلکه گریه اش بند نمی آید.
لویی خیره به شیدا،دلش می خواهد او را بغل بگیرد و آنقدر نازش کند تا آرام شود.اما در حال حاضر چاره ای جز صبر کردن ندارد.فنی از جا بلند می شود و می گوید:"من تمرین آواز دارم!برای اینکه صدایم مزاحم شما نباشد به پشت بام می روم!"
شیدا نگاهی اشک آلود به او می کند.فنی می رود.لویی وسوسه می شود که کنار شیدا بنشیند،اما می ترسد او را عصبانی کند.بالاخره شیدا می تواند بر اعصابش و بر بغض های پی در پی اش مسلط شود.صدایش را صاف می کند،لویی دکمۀ ضبط صوت را فشار می دهد.شیدا اشک هایش را پاک می کند ومی گوید:"همه به من می گفتند که چشمانت به طرز عجیبی آدم را جادو می کند،ولی هیچکس نمی فهمید چرا!حتی خودم که بارها به آینه خیره می شدم،نفهمیدم.فقط یک نفر از این راز آگاه شد و جادوی آنها را کشف کرد در همان برخورد اول دریافت که رنگ چشمانم این تأثیر جادویی را روی طرف مقابل می گذارد.می گفت:"رنگ چشمهای تو نه آبی،نه سیاه،و نه بنفشه!بلکه ترکیبی از این رنگ هاس،سرمه ایه!رنگ مانتو های بچه مدرسه ای ها!"و من همیشه به تشخیص اومی خندیدم.
در یک آموزشگاه نقاشی با او آشنا شدم،زمانی من هم به نقاشی علاقه داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم در مقابل او اظهار وجود کنم.
برای پنجمین بار بود که آموزشگاه نقاشی ام را عوض می کردم،دنبال معلمی می گشتم که بتواند آنچه را می خواهم آموزش بدهد،اما پدرم فکر می کرد من به دلایل پوچ و بی معنی هی از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می روم.عاقبت عصبانی شد و گفت:"فکر کنم کتاب چشمهایش(داستانی از زنده یاد بزرگ علوی) روی تو اثر منفی گذاشته شیدا!"
گفتم:"یعنی می خواین بگین من قصد دارم جای استاد ماکان رو بگیرم؟صد سال هم تلاش کنم غیر ممکنه!"
پدرم با کمال پر رویی و لحن طعنه آلودی گفت:"نخیر خانوم!می خوای استاد ماکانی پیدا کنی که عاشق چشمهای خوشگلت بشه و یه تابلوی جنجال برانگیز از تو بکشه!غافل از اینکه این مهملات ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده س و نمی تونه حقیقت پیدا کنه!"
مات و مبهوت به چهرۀ پدرم خیره ماندم.عقیده داشتم"هرچه به زبان آید همان شود"وقتی به خود آمدم،گفتم:"بابا جان،دست وردارین!شما که خوب من رو می شناسین!"
پدرم نقاشی و کارهای هنری را نوعی بازی و سرگرمی می دانست و من خیلی تلاش کردم و این و آن را واسطه قرار دادم تا اجازه داد که به آموزشگاه بروم،اما او هر وقت نقاشی های مرا می دید، می گفت:"این ها همه ش بازیه!مثل یه قل دو قل!همۀ آدمها هم تو هر سنی که باشن بازی رو دوست دارن تا از گیر کار فرار کنن،با چهارتا چشم و ابرو کشیدم که نمی تونی داوینچی بشی!"
و من به هیچ زبانی نمی توانستم فرق هنری و بازی را برای پدرم شرح بدهم.
برای پنجمین بار بود به تنهایی از خانه بیرون می رفتم،پدرم گفت:"صبر کن تا سام برسوندت!"سام،پسر عمویم،همیشه با ما زندگی می کرد،دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم:"بابا جانم!دارین نوشداروی بعد از مرگ سهراب رو میدین به خورد آدمهای سالم!من مثل آناهیتا سوار ماشین های شخصی نمی شم و به شما قول داده ام و هر روز هم قولم رو محکمتر می کنم که هیچ وقت عاشق نشم!حالا هی من رو به چهار میخ ببندین و نذارین یه نفس راحت بکشم!"
پدرم با عصبانیت فروخورده ای گفت:"پس تاکسی تلفنی خبر کن!"
گفتم اطاعت و تاکسی خبر کردم.مثل همیشه هم تا مقصد زیر لبم به آناهیتا،خواهرم،ناسزا گفتم.اگر او از آزادی اش سوء استفاده نکرده بود که پدرم هی به اسارت من نمی افزود!اصلاً پدرم از آن موقع شد یک پدر سخت گیر،متعصب و شکاک.قبلاً بسیار مهربان و صمیمی بود،به خصوص که مادر نداشتیم و او هم پدر و مادرمان بود.اما اتفاقات غیر منتظرۀ زندگی او را پاک عوض کرد.از یک طرف دختر بزرگش،آناهیتا،بدبخت شد،از طرف دیگر با انقلاب فرهنگی او را از سمت استادی دانشگاه پاکسازی کردند،به شغل آزاد روی آورد و **** مارکتی در طبقۀ همکف خانه مان بنا کرد،اما ناگهان جنگ وتحریم اقتصادی ایران و جیره بندی و کوپن بازی،کاسه کوزه اش را چنان بر سرش شکست که برای ما شد برج زهرماری که در حضورش باید دست به عصا راه می رفتیم.خواهرم که این وضع را نتوانست تحمل کند به آلمان پیش دایی ام رفت.من هم حق نداشتم به تنهایی هیچ جا بروم و این پنج باری که برای کلاس نقاشی از خانه بیرون رفته بودم پدرم حساب دقیقه ها و ثانیه هایش را هم کرده بود و طوری به من مرخصی می داد که اگر دیر تاکسی گیرم می آمد مورد بازخواست قرار می گرفتم.
تاکسی تلفنی مرا جلو آزمایشگاه پیاده کرد،یک مجموعۀ ساختمانی هفت طبقه که آموزشگاه "توانا" در طبقۀ
لویی خیره به شیدا،دلش می خواهد او را بغل بگیرد و آنقدر نازش کند تا آرام شود.اما در حال حاضر چاره ای جز صبر کردن ندارد.فنی از جا بلند می شود و می گوید:"من تمرین آواز دارم!برای اینکه صدایم مزاحم شما نباشد به پشت بام می روم!"
شیدا نگاهی اشک آلود به او می کند.فنی می رود.لویی وسوسه می شود که کنار شیدا بنشیند،اما می ترسد او را عصبانی کند.بالاخره شیدا می تواند بر اعصابش و بر بغض های پی در پی اش مسلط شود.صدایش را صاف می کند،لویی دکمۀ ضبط صوت را فشار می دهد.شیدا اشک هایش را پاک می کند ومی گوید:"همه به من می گفتند که چشمانت به طرز عجیبی آدم را جادو می کند،ولی هیچکس نمی فهمید چرا!حتی خودم که بارها به آینه خیره می شدم،نفهمیدم.فقط یک نفر از این راز آگاه شد و جادوی آنها را کشف کرد در همان برخورد اول دریافت که رنگ چشمانم این تأثیر جادویی را روی طرف مقابل می گذارد.می گفت:"رنگ چشمهای تو نه آبی،نه سیاه،و نه بنفشه!بلکه ترکیبی از این رنگ هاس،سرمه ایه!رنگ مانتو های بچه مدرسه ای ها!"و من همیشه به تشخیص اومی خندیدم.
در یک آموزشگاه نقاشی با او آشنا شدم،زمانی من هم به نقاشی علاقه داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم در مقابل او اظهار وجود کنم.
برای پنجمین بار بود که آموزشگاه نقاشی ام را عوض می کردم،دنبال معلمی می گشتم که بتواند آنچه را می خواهم آموزش بدهد،اما پدرم فکر می کرد من به دلایل پوچ و بی معنی هی از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می روم.عاقبت عصبانی شد و گفت:"فکر کنم کتاب چشمهایش(داستانی از زنده یاد بزرگ علوی) روی تو اثر منفی گذاشته شیدا!"
گفتم:"یعنی می خواین بگین من قصد دارم جای استاد ماکان رو بگیرم؟صد سال هم تلاش کنم غیر ممکنه!"
پدرم با کمال پر رویی و لحن طعنه آلودی گفت:"نخیر خانوم!می خوای استاد ماکانی پیدا کنی که عاشق چشمهای خوشگلت بشه و یه تابلوی جنجال برانگیز از تو بکشه!غافل از اینکه این مهملات ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده س و نمی تونه حقیقت پیدا کنه!"
مات و مبهوت به چهرۀ پدرم خیره ماندم.عقیده داشتم"هرچه به زبان آید همان شود"وقتی به خود آمدم،گفتم:"بابا جان،دست وردارین!شما که خوب من رو می شناسین!"
پدرم نقاشی و کارهای هنری را نوعی بازی و سرگرمی می دانست و من خیلی تلاش کردم و این و آن را واسطه قرار دادم تا اجازه داد که به آموزشگاه بروم،اما او هر وقت نقاشی های مرا می دید، می گفت:"این ها همه ش بازیه!مثل یه قل دو قل!همۀ آدمها هم تو هر سنی که باشن بازی رو دوست دارن تا از گیر کار فرار کنن،با چهارتا چشم و ابرو کشیدم که نمی تونی داوینچی بشی!"
و من به هیچ زبانی نمی توانستم فرق هنری و بازی را برای پدرم شرح بدهم.
برای پنجمین بار بود به تنهایی از خانه بیرون می رفتم،پدرم گفت:"صبر کن تا سام برسوندت!"سام،پسر عمویم،همیشه با ما زندگی می کرد،دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم:"بابا جانم!دارین نوشداروی بعد از مرگ سهراب رو میدین به خورد آدمهای سالم!من مثل آناهیتا سوار ماشین های شخصی نمی شم و به شما قول داده ام و هر روز هم قولم رو محکمتر می کنم که هیچ وقت عاشق نشم!حالا هی من رو به چهار میخ ببندین و نذارین یه نفس راحت بکشم!"
پدرم با عصبانیت فروخورده ای گفت:"پس تاکسی تلفنی خبر کن!"
گفتم اطاعت و تاکسی خبر کردم.مثل همیشه هم تا مقصد زیر لبم به آناهیتا،خواهرم،ناسزا گفتم.اگر او از آزادی اش سوء استفاده نکرده بود که پدرم هی به اسارت من نمی افزود!اصلاً پدرم از آن موقع شد یک پدر سخت گیر،متعصب و شکاک.قبلاً بسیار مهربان و صمیمی بود،به خصوص که مادر نداشتیم و او هم پدر و مادرمان بود.اما اتفاقات غیر منتظرۀ زندگی او را پاک عوض کرد.از یک طرف دختر بزرگش،آناهیتا،بدبخت شد،از طرف دیگر با انقلاب فرهنگی او را از سمت استادی دانشگاه پاکسازی کردند،به شغل آزاد روی آورد و **** مارکتی در طبقۀ همکف خانه مان بنا کرد،اما ناگهان جنگ وتحریم اقتصادی ایران و جیره بندی و کوپن بازی،کاسه کوزه اش را چنان بر سرش شکست که برای ما شد برج زهرماری که در حضورش باید دست به عصا راه می رفتیم.خواهرم که این وضع را نتوانست تحمل کند به آلمان پیش دایی ام رفت.من هم حق نداشتم به تنهایی هیچ جا بروم و این پنج باری که برای کلاس نقاشی از خانه بیرون رفته بودم پدرم حساب دقیقه ها و ثانیه هایش را هم کرده بود و طوری به من مرخصی می داد که اگر دیر تاکسی گیرم می آمد مورد بازخواست قرار می گرفتم.
تاکسی تلفنی مرا جلو آزمایشگاه پیاده کرد،یک مجموعۀ ساختمانی هفت طبقه که آموزشگاه "توانا" در طبقۀ
۱۶.۸k
۲۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.