قسمت 2:شیدا غمگین میشود،لویی می گوید:«مهم نیست خانوم!من ز
قسمت 2:شیدا غمگین میشود،لویی می گوید:«مهم نیست خانوم!من زبون فارسی رو بهتر از شما بلدم!»
شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد.
شیدا نمی تواند بخوابد.فکرهای بیهوده،خیالات موهوم و هجوم خاطرات گذشته،مغزش را انگار از کار انداخته است.چشمان سیاه لویی از جلو چشمش دور نمی شود.فنجان قهوه اش را بر می دارد و به خانه همسایه اش می رود.او دارد اپرا می خواند.شیدا می ایستد تا آوازش قطع شود.فنی،زن مهربانی است که از همه زندگی شیدا باخبر است و شاهد ماجراهای تلخ و شیرین زندگی او بوده است.از این گذشته،فنی دوست و هم صحبت خوب و کاردانی برایش است،هر وقت او احتیاج به کمک یا راهنمایی دارد،بی دریغ کمکش می کند،از بس اپرا خوانده است،صدایش صاف و کلفت شده است و آرام حرف زدن را از یاد برده است.شیدا حوصله ندارد تا پایان آواز او صبر کند،زنگ را فشار می دهد.فنی با نگرانی در را باز می کند و می گوید:«این وقت شب؟!باز کابوس دیده ای؟یا از صدای من نمی توانی بخوابی؟»
در آن مجموعه چهار آپارتمان است که همیشه دو تا از آن ها خالی است و فنی می تواند با خیال راحت آواز بخواند،می پرسد:«چه شده؟چرا رنگت پریده است!»
شیدا آهی می کشد و می گوید:«خیلی چیزها!اول اینکه جای تابلوی چشمان سرمه ای پیدا شده!دوم اینکه...»
فنی وسط حرف او می آید و می پرسد:«کجا؟»
«گالری پیکاسو!»
«دروغ است،من چندین مرتبه از آنجا دیدن کرده ام و چنین تابلویی ندیده ام!»
شیدا لبه مبل می نشیند و با تعجب می پرسد:«ندیدی؟!»
«نه!»
«پس لویی به من دروغ گفته؟چه قصدی دارد؟چه حیله ای در کار است؟»
«لویی؟!لویی دیگر کیست؟»
«صاحب گالری پیکاسو!به من پیشنهاد داد که اگر زندگی عاشقانه ام را با امین برای او تعریف کنم،صد و پنجاه هزار فرانک به اضافه تابلوی چشمان سرمه ای را به من بدهد!»
«تو که این پیشنهاد را رد نکردی؟»
«هنوز نه!اما می ترسم!»
«از چه می ترسی؟»
«از چشمان سیاهش!»
«شما شرقی ها آدم های عجیبی هستید!آدم که از چشم سیاه نمی ترسد!اگر می گفتی از حیله های او ترسیدی منطقی به نظر می رسید!»
«چه حیله ای؟»
«مثلا روزنامه نگار باشد و بخواهد زندگی تو را...»
«نیست!»
«از کجا می دانی؟»
«خودش گفت.»
«تو هم باور کردی!»
«مهم نیست!من به پول احتیاج دارم!من باید امین را پیدا کنم!»
«اگر او پیدا می شد که تا حالا شده بود،تو همه زندگی ات را فروختی و خرج این کار کردی!»
«علاوه بر پول من تابلو را می خواهم!امین خیلی دلش می خواست این تابلو را پیدا کند و بخرد!ما هر دو از این تابلو خاطره های بسیار شیرینی داریم!عشق ما با آن تابلو شبیه عشق داوینچی و مونالیزا شد!»
«باید فکر دیگری برای باز پس گرفتن تابلو کرد!»
«چه فکری؟مثلا برویم آن را بدزدیم؟»
«هرگز!»
«از رویش کپیه ای برداریم و جای اصل و کپیه را عوض کنیم؟»
«چنین امکانی دست نمی دهد!از این گذشته اول تو باید به لویی تلفن کنی و مطمئن شوی که تابلو پیش اوست!»
با اینکه نیمه شب است،شیدا به طرف تلفن می رود،لویی خواب آلود گوشی را برمی دارد،وقتی صدای شیدا را می شنود به فارسی می گوید:«تو هم نمی تونی بخوابی؟»
شیدا می گوید:«من دست شما رو خوندم!»
لویی با تعجب در میان خمیازه می پرسد:«خوندی؟چی نوشته بود؟»
«تابلوی چشمان سرمه ای پیش شما نیست!»
«چطور این اطمینان رو پیدا کردی؟»
«دوستم رو به گالری شما فرستادم!»
«شما فکر کردین همچین تابلویی رو می ذا
شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد.
شیدا نمی تواند بخوابد.فکرهای بیهوده،خیالات موهوم و هجوم خاطرات گذشته،مغزش را انگار از کار انداخته است.چشمان سیاه لویی از جلو چشمش دور نمی شود.فنجان قهوه اش را بر می دارد و به خانه همسایه اش می رود.او دارد اپرا می خواند.شیدا می ایستد تا آوازش قطع شود.فنی،زن مهربانی است که از همه زندگی شیدا باخبر است و شاهد ماجراهای تلخ و شیرین زندگی او بوده است.از این گذشته،فنی دوست و هم صحبت خوب و کاردانی برایش است،هر وقت او احتیاج به کمک یا راهنمایی دارد،بی دریغ کمکش می کند،از بس اپرا خوانده است،صدایش صاف و کلفت شده است و آرام حرف زدن را از یاد برده است.شیدا حوصله ندارد تا پایان آواز او صبر کند،زنگ را فشار می دهد.فنی با نگرانی در را باز می کند و می گوید:«این وقت شب؟!باز کابوس دیده ای؟یا از صدای من نمی توانی بخوابی؟»
در آن مجموعه چهار آپارتمان است که همیشه دو تا از آن ها خالی است و فنی می تواند با خیال راحت آواز بخواند،می پرسد:«چه شده؟چرا رنگت پریده است!»
شیدا آهی می کشد و می گوید:«خیلی چیزها!اول اینکه جای تابلوی چشمان سرمه ای پیدا شده!دوم اینکه...»
فنی وسط حرف او می آید و می پرسد:«کجا؟»
«گالری پیکاسو!»
«دروغ است،من چندین مرتبه از آنجا دیدن کرده ام و چنین تابلویی ندیده ام!»
شیدا لبه مبل می نشیند و با تعجب می پرسد:«ندیدی؟!»
«نه!»
«پس لویی به من دروغ گفته؟چه قصدی دارد؟چه حیله ای در کار است؟»
«لویی؟!لویی دیگر کیست؟»
«صاحب گالری پیکاسو!به من پیشنهاد داد که اگر زندگی عاشقانه ام را با امین برای او تعریف کنم،صد و پنجاه هزار فرانک به اضافه تابلوی چشمان سرمه ای را به من بدهد!»
«تو که این پیشنهاد را رد نکردی؟»
«هنوز نه!اما می ترسم!»
«از چه می ترسی؟»
«از چشمان سیاهش!»
«شما شرقی ها آدم های عجیبی هستید!آدم که از چشم سیاه نمی ترسد!اگر می گفتی از حیله های او ترسیدی منطقی به نظر می رسید!»
«چه حیله ای؟»
«مثلا روزنامه نگار باشد و بخواهد زندگی تو را...»
«نیست!»
«از کجا می دانی؟»
«خودش گفت.»
«تو هم باور کردی!»
«مهم نیست!من به پول احتیاج دارم!من باید امین را پیدا کنم!»
«اگر او پیدا می شد که تا حالا شده بود،تو همه زندگی ات را فروختی و خرج این کار کردی!»
«علاوه بر پول من تابلو را می خواهم!امین خیلی دلش می خواست این تابلو را پیدا کند و بخرد!ما هر دو از این تابلو خاطره های بسیار شیرینی داریم!عشق ما با آن تابلو شبیه عشق داوینچی و مونالیزا شد!»
«باید فکر دیگری برای باز پس گرفتن تابلو کرد!»
«چه فکری؟مثلا برویم آن را بدزدیم؟»
«هرگز!»
«از رویش کپیه ای برداریم و جای اصل و کپیه را عوض کنیم؟»
«چنین امکانی دست نمی دهد!از این گذشته اول تو باید به لویی تلفن کنی و مطمئن شوی که تابلو پیش اوست!»
با اینکه نیمه شب است،شیدا به طرف تلفن می رود،لویی خواب آلود گوشی را برمی دارد،وقتی صدای شیدا را می شنود به فارسی می گوید:«تو هم نمی تونی بخوابی؟»
شیدا می گوید:«من دست شما رو خوندم!»
لویی با تعجب در میان خمیازه می پرسد:«خوندی؟چی نوشته بود؟»
«تابلوی چشمان سرمه ای پیش شما نیست!»
«چطور این اطمینان رو پیدا کردی؟»
«دوستم رو به گالری شما فرستادم!»
«شما فکر کردین همچین تابلویی رو می ذا
۴۵.۶k
۱۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.