حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۹
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت. چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روي زمین.
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزي تو این بسته ها. اوکی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟
- نخودي کیشمیشن... خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدي!
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقاي مهندس هرویئنه... این خانم دکتر شیشه ست ...این دانشجو تریاك و...
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشماي گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟ کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندي کنم؟
- قربون اون فک منار جونبونت که همین جوري براي خودش تکون می خوره! یکی یکی... اول اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز مهسا و یسنا که کارشون دزدیه ... تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه...
کار تو فقط همین نیست. این براي شروعه که موادا رو یاد بگیري که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه اگه سوال دیگه اي ندارن می تونن کارو شروع کنن!
لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوي من.
گفتم: چیکارش کنم؟
- بده بغلی... خب بسته بندیش کن!
موادو گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه!
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم میفرستمت... خانم پاك دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندي می کرد و توضیح می داد. چند دقیقه ساکت شد.
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت در رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی یکی بپرس!
- چرا دیروز حالت خراب بود؟
- عرضم به حضور انورتون که هستیم در خدمتتون! دیروز؟!...کدوم دیروز؟! آها دیروز! هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم، گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبیهم کنه گفت از نهار خبري نیست و مواد بهم نمی ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!
- چرا معتاد شدي؟
- نبودم؛ کردنم.
#پارت_۷۹
کنار میز نشستم. لیلا به اتاق منوچهر و زبیده رفت. چند دقیقه بعد با چند تا پلاستیک برگشت، گذاشت روي زمین.
خودشم نشست و گفت: خوب شروع می کنیم؛ ببین این پودرا رو با این قاشق می ریزي تو این بسته ها. اوکی؟
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: اینا چین؟
- نخودي کیشمیشن... خوب موادن دیگه؟ سوال داره؟... آخ ببخشید! یادم نبود تا حالا این چیزا رو ندیدي!
خوب پس بذار بهت معرفی کنم. این آقاي مهندس هرویئنه... این خانم دکتر شیشه ست ...این دانشجو تریاك و...
انگشت اشارشو به سمت پایین گرفت و گفت: افتاد؟ یا بندازمش؟
با چشماي گشاد شده به موادا نگاه کردم و گفتم: اینا رو از کجا آوردین؟ کی می خواد اینا رو بفروشه؟ اگه گیر افتادین چی؟ می دونی اگه پلیس بفهمه اعدام تو شاختونه؟ کار من فقط همینه که موادا رو بسته بندي کنم؟
- قربون اون فک منار جونبونت که همین جوري براي خودش تکون می خوره! یکی یکی... اول اینکه اینا رو منوچهر می خره. از کجا؟ به ما دخلی نداره! اینا رو همه مون می فروشیم، به جز مهسا و یسنا که کارشون دزدیه ... تا حالا که گیر نیفتادیم، از این به بعدشم خدا کریمه...
کار تو فقط همین نیست. این براي شروعه که موادا رو یاد بگیري که وقتی خواستی بفروشی چپکی نفروشی. دوشیزه اگه سوال دیگه اي ندارن می تونن کارو شروع کنن!
لیلا یکی از پلاستیک ها رو گذاشت جلوي من.
گفتم: چیکارش کنم؟
- بده بغلی... خب بسته بندیش کن!
موادو گذاشتم جلوش و گفتم: من این کار رو نمی کنم. شاید گناه باشه!
زیر چشمی نگام کرد و گفت: اگه خدا تو رو بهشت نفرسته من خودم میفرستمت... خانم پاك دامن! فکر نکنم دیگه یاد گرفتنشون گناه باشه؟
من فقط نگاش می کردم. اونم بسته بندي می کرد و توضیح می داد. چند دقیقه ساکت شد.
بهش گفتم: یه سوال بپرسم؟
با خنده گفت: چیه این سواله از دستت در رفته بود که بپرسی؟ فقط خواهشا اگه چند تاست یکی یکی بپرس!
- چرا دیروز حالت خراب بود؟
- عرضم به حضور انورتون که هستیم در خدمتتون! دیروز؟!...کدوم دیروز؟! آها دیروز! هیچی بابا زیور بهم جنس داده بود که بفروشم، گیر مامورا افتادم، انداختمشون تو جوب... اونم مثلا خواست تنبیهم کنه گفت از نهار خبري نیست و مواد بهم نمی ده... خره فکر نکرده بود که من تو خونه جا ساز دارم!
- چرا معتاد شدي؟
- نبودم؛ کردنم.
۳.۲k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.