حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۸
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداري... خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
-مثبت!
باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا درآورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
- کجا؟
- تو جیباي مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
- هامبر... بشین تا برات چاي بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوي من خودشم کنارم نشست و گفت:
- چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
- پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم! اگه می خواي تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی...تمام چیزي هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن...
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
- لیلا تو تلفن نداري؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
گفت: نمی خوام ...مگه من بهت توضیح ندادم اینجا تلفن نداریم؟
- خوب بریم از یه باجه تلفن زنگ بزنیم.
- جدي میگی؟ چرا به فکر خودم نرسید؟
با تعجب نگاش کردم.
خندید و گفت: مثل اینکه همه چیزو باید برات توضیح بدم. ببین اولین چیزي که باید بدونی اینه که منوچهر خان برامون نگهبان گذاشته. اون کیه؟ پسر همسایمون. کار این انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول می گیره. بیرون از اینجا هم نگهبان داریم. کیه؟ نوچه هاي منوچهر. یعنی هیچ راه فراري وجود نداره.
با حرفاي لیلا دیگه کاملا ناامید شدم... افتادم توي یه زندانی که راه فرار نداره.
بعد از صبحونه لیلا بهم گفت: باید کارو شروع کنیم.
- چه کاري؟
به میزي که روبه روي مبل بود اشاره کرد و گفت: کنار اون میز بشین تا بهت بگم.
#پارت_۷۸
دستشو انداخت دور گردنم و گفت: من خیلی وقته خودکشی کردم. خبر نداري... خوب مجنون خانم نظرت در مورد صبحونه چیه؟
-مثبت!
باهم رفتیم سمت آشپزخونه. هیچ کس تو خونه نبود.
گفتم:اینا کجا رفتن؟
از تو یخچال پنیر و مربا درآورد گذاشت رو میز و گفت: رفتن دنبال رزق و روزیشون!
- کجا؟
- تو جیباي مردم!
با تعجب گفتم: ها؟
- هامبر... بشین تا برات چاي بریزم.
نشستم. دو تا چایی آورد. یکیشو گذاشت جلوي من خودشم کنارم نشست و گفت:
- چرا نیگاشون می کنی؟ بخور دیگه؟
بهش نگاه کردم و گفتم: پول اینا با فروش مواد و دزدیه؟
همین جور که لقمه می گرفت، گفت:
- پس نه از پول ماهیانه که بابامون برامون می فرسته.
لقمه رو گذاشت تو دهنم و گفت: ببین گربه خانم! اگه می خواي تو این خونه حلال و حروم کنی از گشنگی تلف می شی...تمام چیزي هایی که می بینی، چه مواد غذایی، چه وسایل، از همین راهی که تو گفتی به دست اومده. پس بخور و حرف نزن...
دیدم بیراه هم نمی گه. پس مجبورم بخورم و ساکت شم. همین جور که صبحونمو می خوردم، گفتم :
- لیلا تو تلفن نداري؟
لقمه پرید تو گلوش. همین جور سرفه می کرد. با دستم زدم به پشتش. یه لیوان آب براش آوردم.
گفت: نمی خوام ...مگه من بهت توضیح ندادم اینجا تلفن نداریم؟
- خوب بریم از یه باجه تلفن زنگ بزنیم.
- جدي میگی؟ چرا به فکر خودم نرسید؟
با تعجب نگاش کردم.
خندید و گفت: مثل اینکه همه چیزو باید برات توضیح بدم. ببین اولین چیزي که باید بدونی اینه که منوچهر خان برامون نگهبان گذاشته. اون کیه؟ پسر همسایمون. کار این انسان فقط مراقبت از ماست و در عوض کارش از منوچهر پول می گیره. بیرون از اینجا هم نگهبان داریم. کیه؟ نوچه هاي منوچهر. یعنی هیچ راه فراري وجود نداره.
با حرفاي لیلا دیگه کاملا ناامید شدم... افتادم توي یه زندانی که راه فرار نداره.
بعد از صبحونه لیلا بهم گفت: باید کارو شروع کنیم.
- چه کاري؟
به میزي که روبه روي مبل بود اشاره کرد و گفت: کنار اون میز بشین تا بهت بگم.
۳.۲k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.