حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۰
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم... یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران. پایین این شهر خیلی از آدماي بدبخت بیچاره زندگی می کردن... یکی از اون آدماي بدبخت یه زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود. بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن لیلا. لیلا خوشبخت بود اما نه براي همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ي خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی. روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود... گریش میگیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه... همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه. به پدر و مادراتون بگین بیان... لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره... وقتی می رسه خونه، شدکه می شه... می بینه هم مادرش هم پدرش پاي منقل نشستن و دارن می کشن.
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره... دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن... کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره... فرار می کنه نمی دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت ِبدش.
اشکاي لیلا رو با دستام پاك کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده... دیگه نمی خواد ادامه بدي.
لیلا: نه بذار بگم... وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی، باید تا غیر از خدا هیچ کس نبودو بري ... تو محلشون شده بود انگشت نماي همه... سرافکنده و شرمنده شده بود... زناي همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن. به بهونه خیرات براي امواتشون براي لیلا شام یا نهار میاوردن... براي ثواب، لباساي دختراشونو براي لیلا می آوردن.
توي مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده. پول خریدن غذا هم ندارن... مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هرچند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده. لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد... دیگه خسته شده بود... درس و مشقو ول می کنه می ره دنبال کار... هر کاري گیرش میومد نه نمی گفت...
#پارت_۸۰
بهم نگاه کرد و گفت: بذار از اول قصه بگم... یکی بود یکی نبود. یه شهر در اندشتی بود به اسم تهران. پایین این شهر خیلی از آدماي بدبخت بیچاره زندگی می کردن... یکی از اون آدماي بدبخت یه زن و شوهر بودن. شوهره معتاد بود ولی کار می کرد. زنه هم خونه دار بود. بعد از دو سال، خدا یه دختر بهشون میده؛ اسمشو میذارن لیلا. لیلا خوشبخت بود اما نه براي همیشه..کم کم مرد خونه کارو ول می کنه می شینه گوشه ي خونه، زن خونه میره کار می کنه؛ اونم کلفتی. روز اول مهر می شه و پدر مادرا با بچه هاشون میومدن. لیلا به دور رو ورش نگاه می کنه تا شاید مادرشو ببینه اما تنها بود... گریش میگیره. همه فکر می کردن چون کلاس اولیه گریه می کنه... همه ازش می پرسیدن پس پدر مادرت کجاست؟ اما اون فقط گریه می کرد.
خلاصه لیلا بزرگ و بزرگ شد اما تنها بزرگ شد، لیلا وقتی کلاس اول راهنمایی بوده مدیر مدرسه پاکتی بهشون می ده و می گه جلسه اولیاء و مربیانه. به پدر و مادراتون بگین بیان... لیلا همیشه مادرشو می برد، چون خجالت می کشید باباشو ببره... وقتی می رسه خونه، شدکه می شه... می بینه هم مادرش هم پدرش پاي منقل نشستن و دارن می کشن.
با گریه ادامه داد: لیلا دلش می خواست بمیره... دلش می خواست به همه دنیا بگه پدر و مادرش مردن... کیفشو می ندازه زمین و فرار می کنه. تا جایی که جون تو پاهاش داره... فرار می کنه نمی دونست می خواد کجا بره. فقط می خواست بره. حتی به مردنشم راضی بود. زمین و زمانو نفرین می کرد به بخت ِبدش.
اشکاي لیلا رو با دستام پاك کردم و گفتم: گریه نکن. زندگی منم بهتر از تو نبوده... دیگه نمی خواد ادامه بدي.
لیلا: نه بذار بگم... وقتی یک بود یکی نبود قصه رو شروع می کنی، باید تا غیر از خدا هیچ کس نبودو بري ... تو محلشون شده بود انگشت نماي همه... سرافکنده و شرمنده شده بود... زناي همسایشون با ترحم بهش نگاه می کردن. به بهونه خیرات براي امواتشون براي لیلا شام یا نهار میاوردن... براي ثواب، لباساي دختراشونو براي لیلا می آوردن.
توي مدرسه بعضی از دخترا تو گوش هم پچ پچ می کردن که لیلا پدر و مادرش معتاده. پول خریدن غذا هم ندارن... مدیر مدرسه هم سنگ تموم می ذاشت و هرچند ماه یک بار لیلا رو می کشوند به دفتر که از طرف خیرین بهش پول بده. لیلا هم با خجالت پولو میذاشت تو جیبش و وارد کلاس می شد... دیگه خسته شده بود... درس و مشقو ول می کنه می ره دنبال کار... هر کاري گیرش میومد نه نمی گفت...
۵.۱k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.