حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۷
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد. گلوي لیلا رو گرفت چسبوند به زمین. خودشم روي شمکش نشست و با دستاش گلوي لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
-سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگارو جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم. بچه ها نگارو دور کردن. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس هاي بلندي می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی لیلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت بیرون.
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاري؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن ...کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن. داشتن آرایش می کردن. یه نفسی کشیدم و گفتم:
- مهناز کجاست؟
نجوا: آخی...بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوري عاشق و دل داده ي هم شدن!
یسنا: جدي میگی؟
مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا یه سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا...!
همشون با خنده گفتن: ایشاا...!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم بااخم گفت: چه مرگتونه ...گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: اي ریدم تو اون قیافه آشغالت!
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داري برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و گفت :لیلی من ...مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت ...می دم داروغه، سرش را بزند!
مهسا خندید و رفت. سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاري و گفتم: میخواي خودکشی کنی؟
#پارت_۷۷
نگار تا شنید، به سمتش حمله کرد. گلوي لیلا رو گرفت چسبوند به زمین. خودشم روي شمکش نشست و با دستاش گلوي لیلا رو فشار می داد و با عصبانیت گفت:
-سگ کیه؟ ها؟ سگ کیه؟!
من و بقیه بچه ها سعی کردیم نگارو جدا کنیم که خدا رو شکر موفق هم شدیم. بچه ها نگارو دور کردن. منم کنار لیلا نشستم؛ صورتش کبود شده بود و نفس هاي بلندي می کشید.
سرشو بلند کردم، گفتم: خوبی لیلا؟
سرفه می کرد.
گفت: آره خوبم .
به نگار نگاه کرد : چیه بهت برخورد؟
نگار همین جور که با عصبانیت نفس نفس می زد، شالشو از رو زمین برداشت و از اتاق رفت بیرون.
به لیلا گفتم: چرا سر به سرش می ذاري؟!
لیلا: تو خودتو ناراحت نکن ...کم کم باید عادت کنی.
ندا: ما هر روز صبح اینجا کشتی کج داریم.
چهار نفرشون (سپیده و نجوا و مهسا و یسنا) رو زمین نشسته بودن. داشتن آرایش می کردن. یه نفسی کشیدم و گفتم:
- مهناز کجاست؟
نجوا: آخی...بچه ها عشقشو میگه ها؟!
همشون خندیدن و مهسا گفت: حالا خوبه یه شب پیش هم خوابیدن و اینجوري عاشق و دل داده ي هم شدن!
یسنا: جدي میگی؟
مهسا: آره بابا... مهناز صبح که داشت می رفت گفت حواست به این تازه وارده باشه.
لیلا یه سیگار دیگه آتیش کرد، دود شو فرستاد بالا و گفت: مبارکه ایشاا...!
همشون با خنده گفتن: ایشاا...!
در باز شد و زبیده اومد تو.
اونم بااخم گفت: چه مرگتونه ...گم شید بیاید بیرون دیگه؟
اینو گفت و رفت بیرون.
لیلا: اي ریدم تو اون قیافه آشغالت!
همشون بلند شدن به جز لیلا.
سپیده گفت: اگه جرات داري برو جلو روش بگو.
وقتی رفتن بیرون، مهسا رو به لیلا کرد و گفت :لیلی من ...مجنون مهناز و می سپارم به دستان تو. مراقبش باش!
لیلا: خیالت راحت ...می دم داروغه، سرش را بزند!
مهسا خندید و رفت. سیگارو از دستش کشیدم و گذاشتم تو جا سیگاري و گفتم: میخواي خودکشی کنی؟
۴.۴k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.