𝓟𝓪𝓻𝓽 34 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 34 🥺🤍🖇️
جانگکوک : یعنی چی چیزی نمیشه اون فقط 7 ماهشه میمیره ( با داد )
مرت : آروم باش اینجا بیمارستانه
جانگکوک : نباید اینطوری میشد نباید
مرت : بیا بشین
دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی جلوم رو زانوهاش نشست
مرت : نباید خودتو ببازی فهمیدی؟ قوی باش پسر
جانگکوک : چجوری؟ ها چجوری؟...
مرت : نباید ا/تو تنها بزاری اون الان بهت نیاز داره
بهش نگاه کردم چشمام پر شده بود
جانگکوک : اگه چیزیشون بشه؟
مرت : هیچی نمیشه اونا خیلی قوی ان خب؟ هیچی نمیشه
بغلش کردم
جانگکوک : واقعا؟
مرت : واقعا
چقدر به این حرفا احتیاج داشتم
..............
منتظر بودیم روی صندلی نشسته بودیم آروم و قرار نداشتم که دکتر اومد بیرون سریع دوییدم سمتش
جانگکوک : حالشون چطوره؟
دکتر : حال مادر خوبه یعنی فعلا ممکنه چند روز دیگه بازم حالش بد بشه و برای بچه.....
جانگکوک : برای بچه چی؟ چیشده؟
دکتر : وضعیتش وخیمه خیلی زود بدنیا اومده اکسیژن کافی رو نمیتونه تغذیه کنه فقط دعا کنید چون کار دیگه ای از ما بر نمیاد متاسفم
جانگکوک : نه نه داری دروغ میگی( با داد )
مرت : جانگکوک ولش کن
مرت رو به دکتر گفت : معذرت میخوام
منو کشوند یه گوشه
مرت : جانگکوک قرارمون چی بود ؟
جانگکوک : نباید بمیره نه نه
مرت : جانگکوک
جانگکوک : نباید بمیره( با داد ) نباید بمیره نه مرت نه
مرت : آروم باش جانگکوک
جانگکوک : میخوام ا/تو ببینم میخوام ببینمش
دوییدم سمت پرستار
جانگکوک : میخوام ا/تو ببینم میخوام ببینمش
پرستار : البته بفرمایید
دنبالش رفتم تو اتاق به دستش سِرُم وصل بود رنگش پریده بود تکونم نمیخورد رفتم کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم چقدر دستاش یخ بودن
جانگکوک : ا/ت... منو تنها نمیزاری مگه نه؟ نمیتونی...تنهام بزاری..تو بهم قول دادی ا/ت
اشکام ناخواسته میومد نمیتونستم جلوشونو بگیرم دلمم نمیخواست جلوشونو بگیرم جز صدای منو دستگاهی که ضربانشو نشون میداد دیگه صدایی تو اتاق نمیومد
جانگکوک : ا/ت فیلیپ ( اسم پسرشونه) خوب میشه.... تو هم خوب میشی ... برمیگردم و... باهم زندگی میکنیم
بوسه ای به دستش زدم و موهاشو نوازش کردم
جانگکوک : خوب...میشی بهت قول میدم همه چی تموم....میشه اینا هم میگذره
یکی درو باز کرد بهش نگاه کردم مرت بود
مرت : نمیخوای بچتو ببینی؟
جانگکوک : تو برو...الان میام
مرت : باشه
رفتش بیرون گونشو بوسیدم
جانگکوک : من بازم میام.. باشه؟ تا اونموقع بهوش بیا
بلند شدم و یه بار دیگه بهش نگاه کردم و رفتم بیرون مرت جلوی در بود
مرت : چه عجب بلاخره اومدی بیا برو بچتو ببین
جانگکوک : کجاس؟
مرت : دنبالم بیا
دنبالش رفتم جلوی یه شیشه وایساد کنارش وایسادم پشت اون شیشه بچه ها بودن ولی بچه هایی که باید ازشون مراقبت های خاص میشد توی دستگاه بود تکون نمیخورد اشکام شدت گرفت دستمو گزاشتم رو شیشه
جانگکوک : تنهامون...نزار کوچولو خواستم بیوفتم که مرت گرفتم
مرت : تو حالت خوب نیست بیا بهت یه سرم بزنن
جانگکوک : من خوبم ولم کن.. میخوام.. بچمو.. ببینم
مرت : جانگکوک دیوونه بازی در نیار الان یه چیزیت میشه
جانگکوک : ولم کنن... میخوام بهش...نگاه کنم
مرت : جانگکوک
جانگکوک : ولم کن
اینو که گفتم دیگه هیچی نفهمیدم همه جا سیاه شد
....................
چشمامو باز کردم با خوردن نور به چشمام دوباره بستمشون صداش اومد :
مرت : بلاخره بهوش اومدی
بهش نگاه کردم
جانگکوک : من چم شده؟
مرت : از حال رفتی دکتر گفت بخاطر استرس و فشار اعصبیه
به دستم سرم وصل بود رو تخت خوابیده بودم سرم بدجور درد میکرد
جانگکوک : اوففف
مرت : ا/ت بهوش اومد انقدر اسم تو و فیلیپو گفت که بهش آروم بخش زدن الان خوابیده
جانگکوک : چی خدایا تروخدا بهم کمک کن
به سِرُم نگاه کردم تموم شده بود از دستم کشیدمش و پاشدم سرم گیج رفت دیوارو گرفتم
مرت : جانگکوک این چه کاریه که میکنی
جانگکوک : نمیخوام تو این اتاق بمونم
مرت : کجا میخوای بری؟
جانگکوک : میخوام برم پیش ا/ت میخوام پیشش باشم
مرت : نمیشه
جانگکوک : یعنی چی که نمیشه
مرت : چون من میگم لازم نیست ا/تو ببینی
رفتم سمت در که جلومو گرفت
مرت : گفتم نمیتونی بری
جانگکوک : خب چرا؟
مرت : چون من نمیخوام
رفت بیرون و درو بست و قفل کرد رفتم پشت در و در زدم
جانگکوک : مرت این درو باز کن درو باز کن میخوام برم پیش ا/ت میخوام بچمو ببینم درو باز کن
مرت : تا من نخوام نمیتونی این کارو کنی
جانگکوک : لطفا مرت تروخدا این درو باز کن
جواب نمیداد
جانگکوک : مرت( با داد )
باز نمیکرد سرم گیج رفت رفتم روی تخت نشستم و سرمو با دستام گرفتم گوشیم آره اون کجاس
جانگکوک : یعنی چی چیزی نمیشه اون فقط 7 ماهشه میمیره ( با داد )
مرت : آروم باش اینجا بیمارستانه
جانگکوک : نباید اینطوری میشد نباید
مرت : بیا بشین
دستمو گرفت و نشوندم رو صندلی جلوم رو زانوهاش نشست
مرت : نباید خودتو ببازی فهمیدی؟ قوی باش پسر
جانگکوک : چجوری؟ ها چجوری؟...
مرت : نباید ا/تو تنها بزاری اون الان بهت نیاز داره
بهش نگاه کردم چشمام پر شده بود
جانگکوک : اگه چیزیشون بشه؟
مرت : هیچی نمیشه اونا خیلی قوی ان خب؟ هیچی نمیشه
بغلش کردم
جانگکوک : واقعا؟
مرت : واقعا
چقدر به این حرفا احتیاج داشتم
..............
منتظر بودیم روی صندلی نشسته بودیم آروم و قرار نداشتم که دکتر اومد بیرون سریع دوییدم سمتش
جانگکوک : حالشون چطوره؟
دکتر : حال مادر خوبه یعنی فعلا ممکنه چند روز دیگه بازم حالش بد بشه و برای بچه.....
جانگکوک : برای بچه چی؟ چیشده؟
دکتر : وضعیتش وخیمه خیلی زود بدنیا اومده اکسیژن کافی رو نمیتونه تغذیه کنه فقط دعا کنید چون کار دیگه ای از ما بر نمیاد متاسفم
جانگکوک : نه نه داری دروغ میگی( با داد )
مرت : جانگکوک ولش کن
مرت رو به دکتر گفت : معذرت میخوام
منو کشوند یه گوشه
مرت : جانگکوک قرارمون چی بود ؟
جانگکوک : نباید بمیره نه نه
مرت : جانگکوک
جانگکوک : نباید بمیره( با داد ) نباید بمیره نه مرت نه
مرت : آروم باش جانگکوک
جانگکوک : میخوام ا/تو ببینم میخوام ببینمش
دوییدم سمت پرستار
جانگکوک : میخوام ا/تو ببینم میخوام ببینمش
پرستار : البته بفرمایید
دنبالش رفتم تو اتاق به دستش سِرُم وصل بود رنگش پریده بود تکونم نمیخورد رفتم کنارش رو تخت نشستم و دستاشو گرفتم چقدر دستاش یخ بودن
جانگکوک : ا/ت... منو تنها نمیزاری مگه نه؟ نمیتونی...تنهام بزاری..تو بهم قول دادی ا/ت
اشکام ناخواسته میومد نمیتونستم جلوشونو بگیرم دلمم نمیخواست جلوشونو بگیرم جز صدای منو دستگاهی که ضربانشو نشون میداد دیگه صدایی تو اتاق نمیومد
جانگکوک : ا/ت فیلیپ ( اسم پسرشونه) خوب میشه.... تو هم خوب میشی ... برمیگردم و... باهم زندگی میکنیم
بوسه ای به دستش زدم و موهاشو نوازش کردم
جانگکوک : خوب...میشی بهت قول میدم همه چی تموم....میشه اینا هم میگذره
یکی درو باز کرد بهش نگاه کردم مرت بود
مرت : نمیخوای بچتو ببینی؟
جانگکوک : تو برو...الان میام
مرت : باشه
رفتش بیرون گونشو بوسیدم
جانگکوک : من بازم میام.. باشه؟ تا اونموقع بهوش بیا
بلند شدم و یه بار دیگه بهش نگاه کردم و رفتم بیرون مرت جلوی در بود
مرت : چه عجب بلاخره اومدی بیا برو بچتو ببین
جانگکوک : کجاس؟
مرت : دنبالم بیا
دنبالش رفتم جلوی یه شیشه وایساد کنارش وایسادم پشت اون شیشه بچه ها بودن ولی بچه هایی که باید ازشون مراقبت های خاص میشد توی دستگاه بود تکون نمیخورد اشکام شدت گرفت دستمو گزاشتم رو شیشه
جانگکوک : تنهامون...نزار کوچولو خواستم بیوفتم که مرت گرفتم
مرت : تو حالت خوب نیست بیا بهت یه سرم بزنن
جانگکوک : من خوبم ولم کن.. میخوام.. بچمو.. ببینم
مرت : جانگکوک دیوونه بازی در نیار الان یه چیزیت میشه
جانگکوک : ولم کنن... میخوام بهش...نگاه کنم
مرت : جانگکوک
جانگکوک : ولم کن
اینو که گفتم دیگه هیچی نفهمیدم همه جا سیاه شد
....................
چشمامو باز کردم با خوردن نور به چشمام دوباره بستمشون صداش اومد :
مرت : بلاخره بهوش اومدی
بهش نگاه کردم
جانگکوک : من چم شده؟
مرت : از حال رفتی دکتر گفت بخاطر استرس و فشار اعصبیه
به دستم سرم وصل بود رو تخت خوابیده بودم سرم بدجور درد میکرد
جانگکوک : اوففف
مرت : ا/ت بهوش اومد انقدر اسم تو و فیلیپو گفت که بهش آروم بخش زدن الان خوابیده
جانگکوک : چی خدایا تروخدا بهم کمک کن
به سِرُم نگاه کردم تموم شده بود از دستم کشیدمش و پاشدم سرم گیج رفت دیوارو گرفتم
مرت : جانگکوک این چه کاریه که میکنی
جانگکوک : نمیخوام تو این اتاق بمونم
مرت : کجا میخوای بری؟
جانگکوک : میخوام برم پیش ا/ت میخوام پیشش باشم
مرت : نمیشه
جانگکوک : یعنی چی که نمیشه
مرت : چون من میگم لازم نیست ا/تو ببینی
رفتم سمت در که جلومو گرفت
مرت : گفتم نمیتونی بری
جانگکوک : خب چرا؟
مرت : چون من نمیخوام
رفت بیرون و درو بست و قفل کرد رفتم پشت در و در زدم
جانگکوک : مرت این درو باز کن درو باز کن میخوام برم پیش ا/ت میخوام بچمو ببینم درو باز کن
مرت : تا من نخوام نمیتونی این کارو کنی
جانگکوک : لطفا مرت تروخدا این درو باز کن
جواب نمیداد
جانگکوک : مرت( با داد )
باز نمیکرد سرم گیج رفت رفتم روی تخت نشستم و سرمو با دستام گرفتم گوشیم آره اون کجاس
۱۲۶.۰k
۰۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.