𝓟𝓪𝓻𝓽 33 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 33 🥺🤍🖇️
ا/ت : خب تو که انقدر گشنت بود اونجا شامتو میخوردی بعد میومدی اینجا بازم شام میخوردی
خندیدم
جانگکوک : در اون حدم گشنم نیست
اینو که گفتم آجوما اومد داخل
آجوما : دخترم ظرفارو شست
که چشمش خورد به من
آجوما : جانگکوک؟ تو اینجا چیکار میکنی چرا اینجا غذا میخوری؟
جانگکوک : اونا اعصابمو خورد میکردن حوصلشونو نداشتم
آجوما : آخ پسرم خوب کردی اصلا اومدی ولشون کن
جانگکوک : ممنونم
آجوما : ا/ت دخترم
ا/ت : بله
آجوما : برو ببین غذاشون تموم شده اگه تموم شده میزو جمع کن
ا/ت : باشه آجوما
پاشد رفت
آجوما : جانگکوک
جانگکوک : جونم آجوما
آجوما : اون شب که شما دوتا اون بالا بودید میخواستی یه چیزی بهم بگی
جانگکوک : نه آجوما
آجوما : به من دروغ نگو
چشمامو دزدیدم
آجوما : چی میخواستی بگی زود باش بگو
جانگکوک : آجوما
آجوما : چیه
جانگکوک : منو ا/ت با همیم
آجوما : چی؟ ( با داد )
جانگکوک : آجوما داد نزن اگه بشنوه بهت گفتم دیگه باهام حرف نمیزنه
آجوما :.....
جانگکوک : آجوما بهش نگو من گفتم باشه؟
یه پس گردنی بهم زد
آجوما : الان باید اینو به من بگی؟ چرا زودتر نگفتی
جانگکوک : بخدا میخواستم بگم ا/ت نزاشت
آجوما : من حساب اون ا/تو
جانگکوک : نه نه باهاش کاری نداشته باش نباید بفهمه که من بهت گفتم
آجوما : باشه نمیگم راستش خیلی بهم میاید پسرم
بهش لبخند زدم
جانگکوک : ممنونم آجوما
آجوما : زودباش غذاتو بخور سرد شد
جانگکوک : باشه آجوما
................
جانگکوک ویو
شب شده بود تو حیاط منتظر ا/ت بودم
تا بیاد نشسته بودم رو سکو که صداش اومد
ا/ت : اومدم...اومدم
ا/ت : خیلی دیر کردم؟
جانگکوک : نه زیاد
ا/ت : همین الان کارم تموم شد
جانگکوک : اشکال نداره خم شدم و گونشو بوسیدم که یه صدایی از پشتمون اومد نگاه کردم خودش بود
پلین : من که گفتم همش بخاطر این دخترس
ا/ت : پلین؟
پلین : آره پلین خودمم
جانگکوک : باز چی میخوای
پلین : چند بار بگم من فقط تورو میخوام فهمیدی؟ و هیچ وقت تورو به این دختره نمیدم اینو مطمعن باش
جانگکوک : مثلا میخوای چیکار کنی
پلین : خیلی کارا از دستم بر میاد
جانگکوک : خب انجام بده ببینم
پلین : به موقعش انجام میدم
جانگکوک : بی صبرانه منتظرم
پلین : منتظر باش
8 ماه بعد
ا/ت ویو
اون روز پلین و جانگکوک دعواشون شد 1 ماه بعدش جانگکوک ازم خاستگاری کرد و با هم ازدواج کردیم یه بچه داریم ولی هنوز بدنیا نیومده پلین و مرت خیلی اذیتم میکنن ولی خب چاره ای نیست باید تحملشون کرد مثل همیشه لباسامو عوض کردم و رفتم سر میز نشستم
پلین : به به چه عجب تشریف فرما شدید
ا/ت : ببخشید دیر کردم
مرت : مهم نیست دیگه کاریه که شده
جانگکوک : مرت!
ا/ت : مهم نیس ولش کن
اتفاقیه که هر روز میوفته
همه شروع کردن به خوردن اشتها نداشتم این چند روزه حس میکنم یه چیزیمه نمیدونم چی ولی یه چیزی شده حسش میکنم
جانگکوک : چرا نمیخوری؟ چیزی شده؟
ا/ت : نه چیزی نشده فقط گشنم نیست
جانگکوک : اما نمیشه که باید یه چیزی بخوری
ا/ت : اصلا گشنم نیست
اینو که گفتم درد خیلی بدی تو شکمم شکل گرفت
ا/ت : آییی
جانگکوک : چیشد؟ چیشده؟ ا/ت یه چیزی بگو
ا/ت : نمیدونم.. نمیدونم خیلی... درد داره
جانگکوک : باید بریم بیمارستان
بغلم کرد و رفت سمت ماشین درد خیلی بدی بود نمیدونم چرا اینطوری شدم
مرت : من میبرمتون شما عقب بشینید
جانگکوک : باشه
عقب نشستیم
...............
وقتی رسیدیم بیمارستان منو بردن تو یه اتاق یه اتاق سبز رنگ اینجا کجاس یه دکتر اومد بالا سرم
دکتر : آروم باش خب؟
ا/ت : بچم...اون
دکتر : باید درش بیاریم
ا/ت : چی؟ نه...نه اینکارو نکنید هنوز 2 ماه دیگه مونده
دکتر : چاره ای نیست متاسفم
ا/ت : نه نمیزارم نمیشه
نباید اینجوری میشد نه نباید این اتفاق میوفتاد داروی بیهوشی بهم زدن دیگه هیچی رو نفهمیدم
جانگکوک ویو
وقتی گفت درد داره هول کردم نمیدونستم باید چیکار کنم فقط بیمارستان تو ذهنم اکو میشد بغلش کردم و رفتم سمت ماشین مرت گفت مارو میرسونه گفتم باشه وقتی رسیدیم بردنش به یه اتاق خواستم برم داخل ولی نزاشتن
پرستار : لطفا بیرون بمونید
جانگکوک : اما
پرستار : لطفا
رفت داخل و درو بست دستمو بردم لای موهام الان خیلی زوده نه الان نباید اینطوری بشه فقط 7 ماهشه نه نه
مرت : آروم باش جانگکوک آروم باش چیزی نمیشه
جانگکوک : یعنی چی چیزی نمیشه او فقط 7 ماهشه میمیره ( با داد )
ا/ت : خب تو که انقدر گشنت بود اونجا شامتو میخوردی بعد میومدی اینجا بازم شام میخوردی
خندیدم
جانگکوک : در اون حدم گشنم نیست
اینو که گفتم آجوما اومد داخل
آجوما : دخترم ظرفارو شست
که چشمش خورد به من
آجوما : جانگکوک؟ تو اینجا چیکار میکنی چرا اینجا غذا میخوری؟
جانگکوک : اونا اعصابمو خورد میکردن حوصلشونو نداشتم
آجوما : آخ پسرم خوب کردی اصلا اومدی ولشون کن
جانگکوک : ممنونم
آجوما : ا/ت دخترم
ا/ت : بله
آجوما : برو ببین غذاشون تموم شده اگه تموم شده میزو جمع کن
ا/ت : باشه آجوما
پاشد رفت
آجوما : جانگکوک
جانگکوک : جونم آجوما
آجوما : اون شب که شما دوتا اون بالا بودید میخواستی یه چیزی بهم بگی
جانگکوک : نه آجوما
آجوما : به من دروغ نگو
چشمامو دزدیدم
آجوما : چی میخواستی بگی زود باش بگو
جانگکوک : آجوما
آجوما : چیه
جانگکوک : منو ا/ت با همیم
آجوما : چی؟ ( با داد )
جانگکوک : آجوما داد نزن اگه بشنوه بهت گفتم دیگه باهام حرف نمیزنه
آجوما :.....
جانگکوک : آجوما بهش نگو من گفتم باشه؟
یه پس گردنی بهم زد
آجوما : الان باید اینو به من بگی؟ چرا زودتر نگفتی
جانگکوک : بخدا میخواستم بگم ا/ت نزاشت
آجوما : من حساب اون ا/تو
جانگکوک : نه نه باهاش کاری نداشته باش نباید بفهمه که من بهت گفتم
آجوما : باشه نمیگم راستش خیلی بهم میاید پسرم
بهش لبخند زدم
جانگکوک : ممنونم آجوما
آجوما : زودباش غذاتو بخور سرد شد
جانگکوک : باشه آجوما
................
جانگکوک ویو
شب شده بود تو حیاط منتظر ا/ت بودم
تا بیاد نشسته بودم رو سکو که صداش اومد
ا/ت : اومدم...اومدم
ا/ت : خیلی دیر کردم؟
جانگکوک : نه زیاد
ا/ت : همین الان کارم تموم شد
جانگکوک : اشکال نداره خم شدم و گونشو بوسیدم که یه صدایی از پشتمون اومد نگاه کردم خودش بود
پلین : من که گفتم همش بخاطر این دخترس
ا/ت : پلین؟
پلین : آره پلین خودمم
جانگکوک : باز چی میخوای
پلین : چند بار بگم من فقط تورو میخوام فهمیدی؟ و هیچ وقت تورو به این دختره نمیدم اینو مطمعن باش
جانگکوک : مثلا میخوای چیکار کنی
پلین : خیلی کارا از دستم بر میاد
جانگکوک : خب انجام بده ببینم
پلین : به موقعش انجام میدم
جانگکوک : بی صبرانه منتظرم
پلین : منتظر باش
8 ماه بعد
ا/ت ویو
اون روز پلین و جانگکوک دعواشون شد 1 ماه بعدش جانگکوک ازم خاستگاری کرد و با هم ازدواج کردیم یه بچه داریم ولی هنوز بدنیا نیومده پلین و مرت خیلی اذیتم میکنن ولی خب چاره ای نیست باید تحملشون کرد مثل همیشه لباسامو عوض کردم و رفتم سر میز نشستم
پلین : به به چه عجب تشریف فرما شدید
ا/ت : ببخشید دیر کردم
مرت : مهم نیست دیگه کاریه که شده
جانگکوک : مرت!
ا/ت : مهم نیس ولش کن
اتفاقیه که هر روز میوفته
همه شروع کردن به خوردن اشتها نداشتم این چند روزه حس میکنم یه چیزیمه نمیدونم چی ولی یه چیزی شده حسش میکنم
جانگکوک : چرا نمیخوری؟ چیزی شده؟
ا/ت : نه چیزی نشده فقط گشنم نیست
جانگکوک : اما نمیشه که باید یه چیزی بخوری
ا/ت : اصلا گشنم نیست
اینو که گفتم درد خیلی بدی تو شکمم شکل گرفت
ا/ت : آییی
جانگکوک : چیشد؟ چیشده؟ ا/ت یه چیزی بگو
ا/ت : نمیدونم.. نمیدونم خیلی... درد داره
جانگکوک : باید بریم بیمارستان
بغلم کرد و رفت سمت ماشین درد خیلی بدی بود نمیدونم چرا اینطوری شدم
مرت : من میبرمتون شما عقب بشینید
جانگکوک : باشه
عقب نشستیم
...............
وقتی رسیدیم بیمارستان منو بردن تو یه اتاق یه اتاق سبز رنگ اینجا کجاس یه دکتر اومد بالا سرم
دکتر : آروم باش خب؟
ا/ت : بچم...اون
دکتر : باید درش بیاریم
ا/ت : چی؟ نه...نه اینکارو نکنید هنوز 2 ماه دیگه مونده
دکتر : چاره ای نیست متاسفم
ا/ت : نه نمیزارم نمیشه
نباید اینجوری میشد نه نباید این اتفاق میوفتاد داروی بیهوشی بهم زدن دیگه هیچی رو نفهمیدم
جانگکوک ویو
وقتی گفت درد داره هول کردم نمیدونستم باید چیکار کنم فقط بیمارستان تو ذهنم اکو میشد بغلش کردم و رفتم سمت ماشین مرت گفت مارو میرسونه گفتم باشه وقتی رسیدیم بردنش به یه اتاق خواستم برم داخل ولی نزاشتن
پرستار : لطفا بیرون بمونید
جانگکوک : اما
پرستار : لطفا
رفت داخل و درو بست دستمو بردم لای موهام الان خیلی زوده نه الان نباید اینطوری بشه فقط 7 ماهشه نه نه
مرت : آروم باش جانگکوک آروم باش چیزی نمیشه
جانگکوک : یعنی چی چیزی نمیشه او فقط 7 ماهشه میمیره ( با داد )
۱۶۲.۵k
۰۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.