رمان آخرین بوسه🤤

رمان آخرین بوسه🤤
پارت هجدهم👇
نیکا همه جا رو دنبال متین گشت ولی خبری از متین نبود
بعد از چند ساعت متین به نیکا زنگ زد
نیکا:( متین کجاییی چند ساعته همجا رو دنبالت گشتم!)
(یه ناشناس از گوشی متین زنگ زده بود)
ناشناس:( سلام خانم فلاحی)
نیکا:( شماااا؟؟؟ متین کجاست؟؟ گوشیو بده متین!)
ناشناس:( متین جان کنار ماعه و یه اسلحه ی خوشگل هم رو سرشه...)
نیکا:( ویکینثوثحثکقجقت ینی چیییی متینو چیکار داریددد؟؟؟؟ از جونش چی میخواید لطفا بزارید برهه اگه ولش کنید هر کاری بخواید براتون میکنممم😭)
ناشناس:( بزار حرفمو بزنم!، ما همونایی هستیم که خیلی بهش طلب داری ابجی جون هم پول هم خیلی چیزا)
نیکا:( بازم شماااا!!!! دست از سرم بردارید!)
ناشناس:( ما مجبورت نکردیم وارد این کار بشی خودت خواستی الانم باید شرطشو بپذیری)
نیکا:( چی میخواید؟)
ناشناس:( خودتو😅)
صدای داد بیداد متین میومد که فحش میداد...
نیکا:( متین😭)
ناشناس:( تا فردا صبح فرصت داری بیای ، بدون پلیس!)
نیکا در حالی که صداش میلرزید گفت:( باشه)
ناشناس گوشیو قطع کرد ، نیکا افتاد رو زمین داد میزد و گریه میکرد ؛ کلی آدم دورش جمع شده بودن تا بفهمن چی شده و بتونن حالشو خوب کنن ولی نیکا به غیر از ( متین ) هیچی نمیگفت....