My angel part
My angel (part 8 )
+ م من هیچی از دیشب یادم نیست و وقتی صبح تو تخت تو از خواب پاشدم یکم برام عجیب بود
_ هی دختر تو واقعا دیوونه ای نکنه فکر کردی … هوففف عالیه ، فقط یک کلمه میتونم بگم چه باور کنی چه نه ولی به جونه خودم من حتی فکر انجام چنین کاری هم به مغزم نرسیده چه برسه به اینکه بخام انجامش بدم پس ازت خواهش میکنم دیدگاهت رو نسبت به من تغییر بده چون من قرار نیست هیچ اسیبی بهت برسونم
+ اوهوم
_ خوبه میتونی بری اگه چیزی لازم داشتی به خودم بگو و لطفا دیگه ازم فرار نکن
+ باشه ، ممنونم
_ خواهش میکنم پرنسس کوچولو
از اتاق خارج شدی و به سمت یکی از خدمتکارا رفتی سوالی ذهنت رو درگیر کرده بود ، چرا چان اشپز هارو مرخصی فرستاده بود ؟ وقتی غذا یک موضوع ضرروری و مهمه چرا جز چندتا بادیگارد و دو سه تا خدمتکار کسی تو عمارت نبود ؟
+ ببخشید
= بله خانوم ؟
+ چرا امروز انقدر عمارت خلوته و کسی نیست ؟
= « خنده» امروز تولده جناب بنگ هست و خدمه رو به مرخصی فرستادن تا به خانوادهاشون سر بزنن …و از طرفی خوده اقای بنگ معمولا روز تولدشون عمارت رو ترک میکنن و بیشتر وقتشون رو بیرون میگذرونن به همین خاطر نیازی به خدمه نیست پس اون هارو به مرخصی میفرستن
+ پس برای همینه که امشب قراره بریم بیرون ، باشه ممنونم
= خواهش میکنم خانوم
به سمت اتاقت حرکت کردی و وارد اتاق شدی خودت رو روی تخت رها کردی
+ امروز تولدشه و به نظر تنها میاد برای همین از من خواسته تا باهاش برم …
ساعتی گذشت و تو مشغول مرتب کاری اتاقت بودی و تو افکارت غرق شده بودی ، افکاری از جنس بُتُن که با بزرگ ترین ضربه ها هم از هم نمیپاشیدن ، دقیقا مثل باتلاقی بودن که هر از گاهی توش گیر میوفتادی و کسی نبود تا نقش فرشته نجاتت رو بازی کنه و این باتلاق تمومی خونِ تنت رو میمکید … ولی این بار انگار کسی بود که از این باتلاق کثیف و حال بهم زن نجاتت بده ، درسته دخترکی زیبا و جوون که تقریبا همسن خودت بود … که با جمله ای باعث نجاتت از باتلاق ذهنت شد …
^ حالتون خوبه ؟
+ هو م تو کی هستی ؟
^ من از این به بعد خدمتکار شخصی شما هستم ، میتونید من رو آنا صدا کنید
+ چقدر تو خوشگلی
^ ممنونم بانو زیبایی از خودتونه ، وقتشه حاضر شید تا دو ساعت دیگه باید به قراره شام با اقای بنگ برید ، من کمکتون میکنم ، اول بهتره از لباس و میکاپ شروع کنیم همراه من بیایید تا لباس هارو نشونتون بدم …
انگاری شخصی پیدا شده بود که توی این عمارت درندشت همراهت باشه و مرحمی روی زخمت بزاره ، یک حسی بهت میگفت که این دختر قراره همدردت بشه و بدونه هیچ توقعی کنارت باشه و ازت مراقبت کنه دقیقا مثل یک دوست ، چیزی که تموم عمرت حسرت داشتنش رو داشتی
…….
+ م من هیچی از دیشب یادم نیست و وقتی صبح تو تخت تو از خواب پاشدم یکم برام عجیب بود
_ هی دختر تو واقعا دیوونه ای نکنه فکر کردی … هوففف عالیه ، فقط یک کلمه میتونم بگم چه باور کنی چه نه ولی به جونه خودم من حتی فکر انجام چنین کاری هم به مغزم نرسیده چه برسه به اینکه بخام انجامش بدم پس ازت خواهش میکنم دیدگاهت رو نسبت به من تغییر بده چون من قرار نیست هیچ اسیبی بهت برسونم
+ اوهوم
_ خوبه میتونی بری اگه چیزی لازم داشتی به خودم بگو و لطفا دیگه ازم فرار نکن
+ باشه ، ممنونم
_ خواهش میکنم پرنسس کوچولو
از اتاق خارج شدی و به سمت یکی از خدمتکارا رفتی سوالی ذهنت رو درگیر کرده بود ، چرا چان اشپز هارو مرخصی فرستاده بود ؟ وقتی غذا یک موضوع ضرروری و مهمه چرا جز چندتا بادیگارد و دو سه تا خدمتکار کسی تو عمارت نبود ؟
+ ببخشید
= بله خانوم ؟
+ چرا امروز انقدر عمارت خلوته و کسی نیست ؟
= « خنده» امروز تولده جناب بنگ هست و خدمه رو به مرخصی فرستادن تا به خانوادهاشون سر بزنن …و از طرفی خوده اقای بنگ معمولا روز تولدشون عمارت رو ترک میکنن و بیشتر وقتشون رو بیرون میگذرونن به همین خاطر نیازی به خدمه نیست پس اون هارو به مرخصی میفرستن
+ پس برای همینه که امشب قراره بریم بیرون ، باشه ممنونم
= خواهش میکنم خانوم
به سمت اتاقت حرکت کردی و وارد اتاق شدی خودت رو روی تخت رها کردی
+ امروز تولدشه و به نظر تنها میاد برای همین از من خواسته تا باهاش برم …
ساعتی گذشت و تو مشغول مرتب کاری اتاقت بودی و تو افکارت غرق شده بودی ، افکاری از جنس بُتُن که با بزرگ ترین ضربه ها هم از هم نمیپاشیدن ، دقیقا مثل باتلاقی بودن که هر از گاهی توش گیر میوفتادی و کسی نبود تا نقش فرشته نجاتت رو بازی کنه و این باتلاق تمومی خونِ تنت رو میمکید … ولی این بار انگار کسی بود که از این باتلاق کثیف و حال بهم زن نجاتت بده ، درسته دخترکی زیبا و جوون که تقریبا همسن خودت بود … که با جمله ای باعث نجاتت از باتلاق ذهنت شد …
^ حالتون خوبه ؟
+ هو م تو کی هستی ؟
^ من از این به بعد خدمتکار شخصی شما هستم ، میتونید من رو آنا صدا کنید
+ چقدر تو خوشگلی
^ ممنونم بانو زیبایی از خودتونه ، وقتشه حاضر شید تا دو ساعت دیگه باید به قراره شام با اقای بنگ برید ، من کمکتون میکنم ، اول بهتره از لباس و میکاپ شروع کنیم همراه من بیایید تا لباس هارو نشونتون بدم …
انگاری شخصی پیدا شده بود که توی این عمارت درندشت همراهت باشه و مرحمی روی زخمت بزاره ، یک حسی بهت میگفت که این دختر قراره همدردت بشه و بدونه هیچ توقعی کنارت باشه و ازت مراقبت کنه دقیقا مثل یک دوست ، چیزی که تموم عمرت حسرت داشتنش رو داشتی
…….
- ۱۲.۰k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط