حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۸۲
-خب خدا رو شکر ... ادامه می دیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا. زبیده و منو چهر بچه دار نمی شدن...
همین جور که مرغو گذاشتم توي سینی، گفتم: چه قدم سبکی داشته... که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد!
لیلا: اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمی گما؟!
- باشه... باشه!
لیلا : می گفتم... مهناز پنج سالش بود که آوردنش. اون جوري که براش تعریف کردن، پدر مادرش زیاد بچه داشتند و از پس خرجشون بر نمیومدن. می فروشنش به زبیده و منوچهر. البته باباش می فروشتش. مامانش خبر نداشته. خلاصه این بدبختو با گریه و زاري میارنش پیش خودشون. الان دیگه حکم دخترشونو داره.
گفتم: نرفت دنبال خونوادش؟!
- نه کجا بره بگرده؟ فکر کردي این دوتا خوک آدرس ننه باباشو بهش می گن؟ می ریم بر سر نگار دومین نفري که اومد... نگار با یه پسري دوست بوده، پسره سیگاري بوده، کم کم نگارم سیگاري می کنه... یه شب که تو اتاقش سیگار می کشیده، باباش میره تو اتاقش، می بینه بــله! نگار خانم سیگاري شدن... همون شب باباش با اُردنگی می ندازتش بیرون و میگه من دیگه دختري به اسم نگار ندارم... اونم از
سر لج میره معتاد میشه، خودشو الکی الکی آواره ي این پارك و اون پارك می کرده ... تا اینکه زبیده می بیندش و میارتش پیش خودش. به خدا اگه من جاي نگار بودم با یه غلط کردن و معذرت خواهی برمی گشتم خونه ... منم سومین نفري بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم. بعدش یسنا و مهسااومدن...اینا خونوادگی بیزنسشون دزدي بوده. باباش یه طلا فروشیو خالی می کنه و بخاطر سابقه ش اعدامش می کنن. داداششونم به خاطر دزدي الان تو هلفدونیه...یه روز مهسا و یسنا کیف منوچهرو می قاپن، منوچهر بدو یسنا و مهسا هم بدو! خلاصه منوچهر نمی تونه این دو تا رو بگیره ...زبیده از این دوتا خوشش میاد. با پرس و جو می فهمه خونشون کجاست؟ زبیده دیر می رسه چون چهارده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپولی هاپو می کنن.زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا می ندازمتون پیش داداشتون. اونام قبول می کنن ... یعنی چاره اي نداشتن. از پس اجاره خونه برنمی اومدن.
#پارت_۸۲
-خب خدا رو شکر ... ادامه می دیم مهناز پنج سالش بوده که میارنش اینجا. زبیده و منو چهر بچه دار نمی شدن...
همین جور که مرغو گذاشتم توي سینی، گفتم: چه قدم سبکی داشته... که شیش تا دختر دیگه هم گیرشون اومد!
لیلا: اگه یه بار دیگه حرف بزنی نمی گما؟!
- باشه... باشه!
لیلا : می گفتم... مهناز پنج سالش بود که آوردنش. اون جوري که براش تعریف کردن، پدر مادرش زیاد بچه داشتند و از پس خرجشون بر نمیومدن. می فروشنش به زبیده و منوچهر. البته باباش می فروشتش. مامانش خبر نداشته. خلاصه این بدبختو با گریه و زاري میارنش پیش خودشون. الان دیگه حکم دخترشونو داره.
گفتم: نرفت دنبال خونوادش؟!
- نه کجا بره بگرده؟ فکر کردي این دوتا خوک آدرس ننه باباشو بهش می گن؟ می ریم بر سر نگار دومین نفري که اومد... نگار با یه پسري دوست بوده، پسره سیگاري بوده، کم کم نگارم سیگاري می کنه... یه شب که تو اتاقش سیگار می کشیده، باباش میره تو اتاقش، می بینه بــله! نگار خانم سیگاري شدن... همون شب باباش با اُردنگی می ندازتش بیرون و میگه من دیگه دختري به اسم نگار ندارم... اونم از
سر لج میره معتاد میشه، خودشو الکی الکی آواره ي این پارك و اون پارك می کرده ... تا اینکه زبیده می بیندش و میارتش پیش خودش. به خدا اگه من جاي نگار بودم با یه غلط کردن و معذرت خواهی برمی گشتم خونه ... منم سومین نفري بودم که با قدم مبارکم اینجا رو مزین کردم. بعدش یسنا و مهسااومدن...اینا خونوادگی بیزنسشون دزدي بوده. باباش یه طلا فروشیو خالی می کنه و بخاطر سابقه ش اعدامش می کنن. داداششونم به خاطر دزدي الان تو هلفدونیه...یه روز مهسا و یسنا کیف منوچهرو می قاپن، منوچهر بدو یسنا و مهسا هم بدو! خلاصه منوچهر نمی تونه این دو تا رو بگیره ...زبیده از این دوتا خوشش میاد. با پرس و جو می فهمه خونشون کجاست؟ زبیده دیر می رسه چون چهارده میلیونی که تو کیف بوده همه رو هاپولی هاپو می کنن.زبیده بهشون میگه یا برام کار کنین یا می ندازمتون پیش داداشتون. اونام قبول می کنن ... یعنی چاره اي نداشتن. از پس اجاره خونه برنمی اومدن.
۶.۱k
۱۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.