part 35
part 35
تهیونگ: الکی نگو ات هیچ جایی نمیره زود باش دباره بهش شوک بده (با داد)
دکتر دوباره به ات شوک داد اما این بار ضربانه قلبش اومد تهیونگ خیلی خوشحال شد اما به روش نیاورد دکترا و پرستار رفتن بیرون
کوک:داداش چشمت روشن
تهیونگ:کوک برو خونه و همچیو کنترول کن باش نگهبانا رو زیاد کن
کوک:باشه حتا وقتی میومد به اجوما میگم برایه ات غذا درست کنه و براش میارم
تهیونگ:نه نمیخواد(سرد)
کوک:چرا میخواد بای
کوک بدونه اینکه حرفه تهیونگ رو گوش کنه از اوتاق خارج شد
تهیونگ هم کناره تخته ات رویه صندلی نشسته بود و دسته ات رو گرفته بود که ات بهوش اومد
ات:ته.......تهیونگ
تهیونگ انگوشتشو رویه لبایه ات گذاشت و گفت هیییس هیچی نگو باشه الان باید استراحت کنی ات هم سرشو به معنیه بله تکون داد و دوباره چشماشو بست تهیونگ بوسیی رویه پیشونیش گذاشت و به زخمایه گردنش و پاهاش نگاه کرد
تهیونگ:بهت قول میدم که تاوانه اینو پس میدن
دو روز بعد
ویو ات
امروز مرخص شدم و سواره ماشینه تهیونگ شدم
ات: دختر خالت خوبه (با حالته کنایه)
تهیونگ: حاله اونم برات مهمه
ات:اره شاید خوب بگو
تهیونگ:از تو بهتره
ات: خیلی خوبه که حالش خوبه
رسیدن به عمارت
بدونه اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم و رفتم عمارت
اجوما:وای دخترم خوبی
ات:اره خونم (لبخند)
م/ک:چرا زنده موندی
ات:چون صندلیتو میخواهم
بعد از این حرفش رفتم بالا
م/ک:دختریه بیعشور با خودش چی فکرده
وقتی وارده اوتاق شدم انگار هیچ کس چند روز نیومده بود قبل از اینکه منو بدوزدن من اینجا رویه تخت نشسته بودم و بالتشو بغل کرده بودم همونجوری بالشته وسطه تخت گذاشته بود یعنی تهیونگ کجا بود اح به درک اون دختر خالشو انتخاب کرد منم دارم واسش این باشه به حسابت کیم تهیونگ رویه تخت دراز کشیدم به حاله خودم دلم میسوخت گریم گرفت اشکام سرازیر شدن بعدش کم کم خوابم برد
ویو تهیونگ
وقتی ات رو رسوندم یکمی کار داشتم شب ساعتایه 7 بود که اومد خونه رفتم سمته اوتاق خیلی هم خسته بودم ات هم خواب بود ملافه رو روش کشیدم و کنارش دراز کشیدم سرمو گذاشتم رویه شونش کم کم خوابم برد
ویو دو ساعت بعد
کوک:هی تهیونگ بیدار شو
تهیونگ که در خوابه عمیقی بود دستشو گذاشته بود رویه شکمه ات و سرشم فروع کردبود تویه گرنه ات
کوک:ترو خدا نگاهش کن هی پاشو شام نمیخوری (تکون دادنه شونه تهیونگ)
تهیونگ:احححح گمشو
ویو ات
با صدایه کوک بیدار شدم انقد خجالت کشیدم
ات:تهیونگ پاشو و ولم کن
تهیونگ:باشه (خوابالو)
ات: کوک من بیدارش میکنم
کوک:باشه پس شام حاضره
کوک رفت
ات:پاشو (چنان داد زد که هرجوری که صدایه بلندی میتونید تصور کنید)
تهیونگ:چته چرا داد میزنی (عصبی)
ات:چرا بهم نزدیک شدی
تهیونگ هیچی نگفت و بلند شد
تهیونگ:باشو خودتو جمع وجور کن بریم شام بخوریم
ات:منم با شما شام بخورم
تهیونگ:اگه متوجه شدی پاشو دیگه(سرد)
ات:من باشام غذا نمیخورم
تهیونگ:من نظرتو نخواستم (بهش نزدیک شد)
تهیونگ:من دستور دادم
ات:باشه نیا نزدیک میام
و دیگه باهام رفتیم پایین کناره تهیونگ نشستم
م/ک:این اینجا چیکار میکنه
تهیونگ:دیگه تو این ات اسم داره بعدشم اون زنه منه هذجایی باشم اونم همونجاست و نمبینم بهش بیاحترامی شه
ات(تویه ذهنش) وای این تهیونگ چرا ازم طرفداری میکنه
ات:خوب پس به فکرمی اگه به فکرم بودی پس چرا دختر خالتو انتخاب کردی
یوهویی یاده اون روز اوفنادم که سلگی میخواست منظورشو برسونه که تهیونگ عاشقشه
تهیونگ:خوب چرا لالمونی گرفتی
ات:هیچی میخواستم بگم واست مهم نیستم پس الکی طرفداریمو نکن
تهیونگ دسته ات رو گرفت (کسی ندیده بود که تهیونگ دسته ات رو گرفت)
ات:ولم کن (آروم حرف میزد)
تهیونگ: وقتی عصبانی میشی خیلی هات و جزاب میشی
ات:این چرتو پرتا چه
کوک:وای ما حرفاتونو شنیدیم ات اولین دختر هستی که به تهیونگ میگی چرتو پرت نگو
تهیونگ:کوک خفه
ات:میدونم (نیشخند)
بعد از این شام خوردم رفتم اوتاقم رویه تخت نشستم بعد از چند مین تهیونگ هم اومو منم نحل نزاشت بهش با ناخونام بازی میکردم
تهیونگ: پاشو لباسلتو عوض کن نمیخواهی بخوابی
ات: به چه که با چه لباسی میخوابم
تهیونگ بهم نظدیک شد دستمو گرفت از رویه تخت بلندم کرد به دیوار چسپوند هر دوتا دستمو هم گرفته بود
ات: ولم کن
تهیونگ: اوخه بیچاره ترسیده
ات: ولم کن( داد)
تهیونگ: منو ببین دختر جون اگه دلم بخواد یکی میکنم که نتونی راه بری اما نمیخواهم پس رو حرفم حرف نمیزنی
ات: باشه حالا ولم کن
ادامه دارد........
تهیونگ: الکی نگو ات هیچ جایی نمیره زود باش دباره بهش شوک بده (با داد)
دکتر دوباره به ات شوک داد اما این بار ضربانه قلبش اومد تهیونگ خیلی خوشحال شد اما به روش نیاورد دکترا و پرستار رفتن بیرون
کوک:داداش چشمت روشن
تهیونگ:کوک برو خونه و همچیو کنترول کن باش نگهبانا رو زیاد کن
کوک:باشه حتا وقتی میومد به اجوما میگم برایه ات غذا درست کنه و براش میارم
تهیونگ:نه نمیخواد(سرد)
کوک:چرا میخواد بای
کوک بدونه اینکه حرفه تهیونگ رو گوش کنه از اوتاق خارج شد
تهیونگ هم کناره تخته ات رویه صندلی نشسته بود و دسته ات رو گرفته بود که ات بهوش اومد
ات:ته.......تهیونگ
تهیونگ انگوشتشو رویه لبایه ات گذاشت و گفت هیییس هیچی نگو باشه الان باید استراحت کنی ات هم سرشو به معنیه بله تکون داد و دوباره چشماشو بست تهیونگ بوسیی رویه پیشونیش گذاشت و به زخمایه گردنش و پاهاش نگاه کرد
تهیونگ:بهت قول میدم که تاوانه اینو پس میدن
دو روز بعد
ویو ات
امروز مرخص شدم و سواره ماشینه تهیونگ شدم
ات: دختر خالت خوبه (با حالته کنایه)
تهیونگ: حاله اونم برات مهمه
ات:اره شاید خوب بگو
تهیونگ:از تو بهتره
ات: خیلی خوبه که حالش خوبه
رسیدن به عمارت
بدونه اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شدم و رفتم عمارت
اجوما:وای دخترم خوبی
ات:اره خونم (لبخند)
م/ک:چرا زنده موندی
ات:چون صندلیتو میخواهم
بعد از این حرفش رفتم بالا
م/ک:دختریه بیعشور با خودش چی فکرده
وقتی وارده اوتاق شدم انگار هیچ کس چند روز نیومده بود قبل از اینکه منو بدوزدن من اینجا رویه تخت نشسته بودم و بالتشو بغل کرده بودم همونجوری بالشته وسطه تخت گذاشته بود یعنی تهیونگ کجا بود اح به درک اون دختر خالشو انتخاب کرد منم دارم واسش این باشه به حسابت کیم تهیونگ رویه تخت دراز کشیدم به حاله خودم دلم میسوخت گریم گرفت اشکام سرازیر شدن بعدش کم کم خوابم برد
ویو تهیونگ
وقتی ات رو رسوندم یکمی کار داشتم شب ساعتایه 7 بود که اومد خونه رفتم سمته اوتاق خیلی هم خسته بودم ات هم خواب بود ملافه رو روش کشیدم و کنارش دراز کشیدم سرمو گذاشتم رویه شونش کم کم خوابم برد
ویو دو ساعت بعد
کوک:هی تهیونگ بیدار شو
تهیونگ که در خوابه عمیقی بود دستشو گذاشته بود رویه شکمه ات و سرشم فروع کردبود تویه گرنه ات
کوک:ترو خدا نگاهش کن هی پاشو شام نمیخوری (تکون دادنه شونه تهیونگ)
تهیونگ:احححح گمشو
ویو ات
با صدایه کوک بیدار شدم انقد خجالت کشیدم
ات:تهیونگ پاشو و ولم کن
تهیونگ:باشه (خوابالو)
ات: کوک من بیدارش میکنم
کوک:باشه پس شام حاضره
کوک رفت
ات:پاشو (چنان داد زد که هرجوری که صدایه بلندی میتونید تصور کنید)
تهیونگ:چته چرا داد میزنی (عصبی)
ات:چرا بهم نزدیک شدی
تهیونگ هیچی نگفت و بلند شد
تهیونگ:باشو خودتو جمع وجور کن بریم شام بخوریم
ات:منم با شما شام بخورم
تهیونگ:اگه متوجه شدی پاشو دیگه(سرد)
ات:من باشام غذا نمیخورم
تهیونگ:من نظرتو نخواستم (بهش نزدیک شد)
تهیونگ:من دستور دادم
ات:باشه نیا نزدیک میام
و دیگه باهام رفتیم پایین کناره تهیونگ نشستم
م/ک:این اینجا چیکار میکنه
تهیونگ:دیگه تو این ات اسم داره بعدشم اون زنه منه هذجایی باشم اونم همونجاست و نمبینم بهش بیاحترامی شه
ات(تویه ذهنش) وای این تهیونگ چرا ازم طرفداری میکنه
ات:خوب پس به فکرمی اگه به فکرم بودی پس چرا دختر خالتو انتخاب کردی
یوهویی یاده اون روز اوفنادم که سلگی میخواست منظورشو برسونه که تهیونگ عاشقشه
تهیونگ:خوب چرا لالمونی گرفتی
ات:هیچی میخواستم بگم واست مهم نیستم پس الکی طرفداریمو نکن
تهیونگ دسته ات رو گرفت (کسی ندیده بود که تهیونگ دسته ات رو گرفت)
ات:ولم کن (آروم حرف میزد)
تهیونگ: وقتی عصبانی میشی خیلی هات و جزاب میشی
ات:این چرتو پرتا چه
کوک:وای ما حرفاتونو شنیدیم ات اولین دختر هستی که به تهیونگ میگی چرتو پرت نگو
تهیونگ:کوک خفه
ات:میدونم (نیشخند)
بعد از این شام خوردم رفتم اوتاقم رویه تخت نشستم بعد از چند مین تهیونگ هم اومو منم نحل نزاشت بهش با ناخونام بازی میکردم
تهیونگ: پاشو لباسلتو عوض کن نمیخواهی بخوابی
ات: به چه که با چه لباسی میخوابم
تهیونگ بهم نظدیک شد دستمو گرفت از رویه تخت بلندم کرد به دیوار چسپوند هر دوتا دستمو هم گرفته بود
ات: ولم کن
تهیونگ: اوخه بیچاره ترسیده
ات: ولم کن( داد)
تهیونگ: منو ببین دختر جون اگه دلم بخواد یکی میکنم که نتونی راه بری اما نمیخواهم پس رو حرفم حرف نمیزنی
ات: باشه حالا ولم کن
ادامه دارد........
۱۱.۶k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.