شبخاص ...
#شب_خاص. Part 34
یونگی: خداحافظ
ویو تهیونگ•
برگشتم داخل قصر آروم تر شده بودم
نمیخواستم به موضوع یونجون دقتی کنم البته خب این موضوع شخصی خود یونجونه من نمیتونم دخالتی کنم ولی اون موقع واقعا یه لحظه عصبی شدم
رفتم تا برم به اتاقم که یونجون رو دیدم که از پله ها داشت میومد پایین تا منم دید سرجاش خشکش زد
√ ااا ت..تهیونگ
لبخندی زدم چون الان که بهش نگاه میکنم نباید از دستش عصبی میشدم
_ چیزی خوردی
√ ه..ها(با تعجب) خب چیزه نه هنوز
_ بیا بریم بیرون یه چیزی هم میخوریم
√ الان؟(تعجب)
_ اره وقت نداری(یه ابروشو انداخت بالا)
√ نه اشکالی نداره وقتم آزاده
_ خوبه پس آماده شو تا بریم(با لبخند)
√ باشهههه(خوشحال)
منم رفتم و لباس راحت تر پوشیدم اومدم بیرون منتظر یونجون موندم
√ اومدممم(داشت میدویید)
_ بیا بریم(لبخند)
ویو راوی•
تهیونگ با اینکه اخلاق سردی داشت ولی نسبت به برادرش آدم مهربونی بود و احساس مسئولیت میکرد(شاید تا اینجا رمان یکم از موضوع اصلی زده باشم ولی درستش میکنم😀)
ویو تهیونگ•
رفتیم تا اول چیزی بخوریم چون یونجون از موقعی که اومده بود هیچی نخورده بود منم گرسنم بود
رفتیم رستوران هادونگ کوان غذاهاش حرف نداشت انواع سوپ هارو سرو میکردن مخصوصا گومتانگ(گوشت گاو)که من ازش خیلی خوشم میومد
من گومتانگ سفارش دادم و یونجون سئولئونگ تانگ(یه نوع سوپ سنتی کره) سفارش داد
سر میز بودیم که پرسیدم...
ویو یونجون•
اومدیم رستوران هادونگ کوان سرمیز بودیم که تهیونگ با این سوالی که پرسیده سوپ پرید تو گلوم
_ خب شاهزاده عاشق یکم از شوهر آینده برامون بگو(زد زیر خنده)
√ هییییییی چی میگییییی آروم تر همه میشنون
_ باشه باشه حالا برام تعریف کن
√ بزار سوپمو بخورم بعدا بهت میگم
_ نه فکر نکنم اگه نگی منم به مامان و بابا میگم که عاشق....
√ باشه باشه میگم
_ آفرین حالا اول بگو کی آشنا شدین و از کی عاشقشی
√ خب ما از اولین دوره دانشگاه باهم آشنا شدیم رشته هامون یکی بود منو سوبین باهم آشنا شدیم اون توی درسا بهم کمک میکرد حتی چند بار برای تمرین به خونش رفتم یک ترم گذشت ولی ترم بعدی زود شروع شد و همون روز بهمون یه تکلیف دادن گروهی بود تقریبا میشه گفت یه پروژه به برگزیده ترین ها جایزه میدادن منو سوبین هم تیمی شدیم برای تحویل پروژه فقط یک هفته وقت بود موضوع آزاد بود ما تصمیم گرفتیم درباره احساسات پروژه درست کنیم من رفتم خونش تا از همون روز باهم شروع کنیم به درست کردن پروژه وسطای کار بودیم که یهو...
_ یهو چی؟(چشاشو ریز کرد)
√ اییی چرا اینجوری نگاه میکنی
_ اگه نمیگی....
√ باشه باشه میگم (سرشو انداخت پایین)یهو از رو صندلی افتادم پایین برای نیفتم سوبین رو گرفتم و اونم افتاد و منم افتادم روش و از اونجا بود که فهمیدم یه کسایی بهش دارم(صورتش از خجالت قرمز شده بود)
_ واییییی(خندید) شبیه فیلما شده خدایا به ما هم عطا کن
√ وایسا ببینم(چشماشو ریز کرد)عاشق شدی
_ هی هی چی داری میگی من کی عاشق شدم که این دومین بارم باشه هااا؟
√ ولی داری قرمز میشی
_ چ..چی من؟(دستش رو گذاشت رو صورتش)
√ (زد زیر خنده)خیلی تابلویی
_ خب ببین چیزه گفتنش یه شرط داره
√ چه شرطی
_ به هیچکس نمیگی فهمیدی
√ (قیافه یونجون🤐 دستش رو به نشونه زیپ رو دهنش کشید)دهنم قرص قرصه بگو
_ خب موضوع از اینجا شروع شد که......
خمارییییی
خب هشت تا لایک برای پارت بعد امیدوارم خوشتون بیاد🤗🌒
یونگی: خداحافظ
ویو تهیونگ•
برگشتم داخل قصر آروم تر شده بودم
نمیخواستم به موضوع یونجون دقتی کنم البته خب این موضوع شخصی خود یونجونه من نمیتونم دخالتی کنم ولی اون موقع واقعا یه لحظه عصبی شدم
رفتم تا برم به اتاقم که یونجون رو دیدم که از پله ها داشت میومد پایین تا منم دید سرجاش خشکش زد
√ ااا ت..تهیونگ
لبخندی زدم چون الان که بهش نگاه میکنم نباید از دستش عصبی میشدم
_ چیزی خوردی
√ ه..ها(با تعجب) خب چیزه نه هنوز
_ بیا بریم بیرون یه چیزی هم میخوریم
√ الان؟(تعجب)
_ اره وقت نداری(یه ابروشو انداخت بالا)
√ نه اشکالی نداره وقتم آزاده
_ خوبه پس آماده شو تا بریم(با لبخند)
√ باشهههه(خوشحال)
منم رفتم و لباس راحت تر پوشیدم اومدم بیرون منتظر یونجون موندم
√ اومدممم(داشت میدویید)
_ بیا بریم(لبخند)
ویو راوی•
تهیونگ با اینکه اخلاق سردی داشت ولی نسبت به برادرش آدم مهربونی بود و احساس مسئولیت میکرد(شاید تا اینجا رمان یکم از موضوع اصلی زده باشم ولی درستش میکنم😀)
ویو تهیونگ•
رفتیم تا اول چیزی بخوریم چون یونجون از موقعی که اومده بود هیچی نخورده بود منم گرسنم بود
رفتیم رستوران هادونگ کوان غذاهاش حرف نداشت انواع سوپ هارو سرو میکردن مخصوصا گومتانگ(گوشت گاو)که من ازش خیلی خوشم میومد
من گومتانگ سفارش دادم و یونجون سئولئونگ تانگ(یه نوع سوپ سنتی کره) سفارش داد
سر میز بودیم که پرسیدم...
ویو یونجون•
اومدیم رستوران هادونگ کوان سرمیز بودیم که تهیونگ با این سوالی که پرسیده سوپ پرید تو گلوم
_ خب شاهزاده عاشق یکم از شوهر آینده برامون بگو(زد زیر خنده)
√ هییییییی چی میگییییی آروم تر همه میشنون
_ باشه باشه حالا برام تعریف کن
√ بزار سوپمو بخورم بعدا بهت میگم
_ نه فکر نکنم اگه نگی منم به مامان و بابا میگم که عاشق....
√ باشه باشه میگم
_ آفرین حالا اول بگو کی آشنا شدین و از کی عاشقشی
√ خب ما از اولین دوره دانشگاه باهم آشنا شدیم رشته هامون یکی بود منو سوبین باهم آشنا شدیم اون توی درسا بهم کمک میکرد حتی چند بار برای تمرین به خونش رفتم یک ترم گذشت ولی ترم بعدی زود شروع شد و همون روز بهمون یه تکلیف دادن گروهی بود تقریبا میشه گفت یه پروژه به برگزیده ترین ها جایزه میدادن منو سوبین هم تیمی شدیم برای تحویل پروژه فقط یک هفته وقت بود موضوع آزاد بود ما تصمیم گرفتیم درباره احساسات پروژه درست کنیم من رفتم خونش تا از همون روز باهم شروع کنیم به درست کردن پروژه وسطای کار بودیم که یهو...
_ یهو چی؟(چشاشو ریز کرد)
√ اییی چرا اینجوری نگاه میکنی
_ اگه نمیگی....
√ باشه باشه میگم (سرشو انداخت پایین)یهو از رو صندلی افتادم پایین برای نیفتم سوبین رو گرفتم و اونم افتاد و منم افتادم روش و از اونجا بود که فهمیدم یه کسایی بهش دارم(صورتش از خجالت قرمز شده بود)
_ واییییی(خندید) شبیه فیلما شده خدایا به ما هم عطا کن
√ وایسا ببینم(چشماشو ریز کرد)عاشق شدی
_ هی هی چی داری میگی من کی عاشق شدم که این دومین بارم باشه هااا؟
√ ولی داری قرمز میشی
_ چ..چی من؟(دستش رو گذاشت رو صورتش)
√ (زد زیر خنده)خیلی تابلویی
_ خب ببین چیزه گفتنش یه شرط داره
√ چه شرطی
_ به هیچکس نمیگی فهمیدی
√ (قیافه یونجون🤐 دستش رو به نشونه زیپ رو دهنش کشید)دهنم قرص قرصه بگو
_ خب موضوع از اینجا شروع شد که......
خمارییییی
خب هشت تا لایک برای پارت بعد امیدوارم خوشتون بیاد🤗🌒
- ۴۰
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط