خان زاده پارت69
#خان_زاده #پارت69
یه دست لباس از کمد بیرون کشید و مطمئن گفت
_شما میمونی تو خونه.
از لحن محکمش جا خوردم اما خودم و نباختم، بلند شدم و گفتم
_اگه منو نبری خودم میام.
خشن به سمتم برگشت و گفت
_افسار پاره کردی چهار خط خندیدم بهت؟توی اون روستا یادت دادن این سلیطه بازیا رو؟یا اون رفیقت پرت کرده؟
با مکث گفتم
_منم میخوام بیام! با میل خودم،میخوام بیام ببینم اون دخترا چیکار میکنن که اونا رو به زنتون ترجیح میدین؟
بی پروا گفت
_جندگی.
مثل خودش جواب دادم
_پس منم...
نگاه تندی بهم انداخت و وسط حرفم پرید
_حواست به حرف زدنت باشه آیلین.
با حرص روی صندلی نشستم. حاضر شد و جلوی چشمم تیپ زد و با پوزخند به سر و وضغم گفت
_بشین تو خونه آشپزی تو بکن بابا.
و سوت زنون از خونه بیرون رفت.
خون خونم و میخورد.میدونستم اگه دنبالش برم عواقب خوبی برام نداره اما توی خونه هم دووم نمیآورم برای همین یک ربع بعد از رفتنش تاکسی گرفتم و از خونه بیرون زدم.
* * *
جلوی در آسانسور خونه ی اهورا ایستادم، حتی نمیتونستم با آسانسور برم بالا اون وقت میخواستم خودم و تغییر بدم؟
دکمه ی آسانسور و زدم و با دلهره منتظر موندم.
در آسانسور که باز شد وحشت زده به اون اتاقک فلزی نگاه کردم و پشیمون خواستم برگردم که سینه به سینه ی یه پسر شدم.
کنجکاو توی صورتم نگاه کرد و گفت
_من تو رو قبلا جایی ندیدم؟
از اونجایی که حافظه ی خوبی داشتم گفتم
_چند هفته پیش توی مهمونی درو باز کردید برام.
چشماش برق زد و گفت
_یسسس داری میری خونه ی اهورا؟
سری تکون دادم... وارد آسانسور شد و گفت
_بیا پس.
ناچارا سر تکون دادم و وارد آسانسور شدم در که بسته شد تکون خفیفی خوردم و اون پرسید
_دوست دختر اهورا بودی؟آخه اون شب با اون می پریدی.
در حالی که رنگم پریده بود گفتم
_نه من دوست دختر کسی نیستم.
چشماش باز برق زد و گفت
_جدی؟ پس باید دیدار دوبار مون و به فال نیک بگیرم.
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
یه دست لباس از کمد بیرون کشید و مطمئن گفت
_شما میمونی تو خونه.
از لحن محکمش جا خوردم اما خودم و نباختم، بلند شدم و گفتم
_اگه منو نبری خودم میام.
خشن به سمتم برگشت و گفت
_افسار پاره کردی چهار خط خندیدم بهت؟توی اون روستا یادت دادن این سلیطه بازیا رو؟یا اون رفیقت پرت کرده؟
با مکث گفتم
_منم میخوام بیام! با میل خودم،میخوام بیام ببینم اون دخترا چیکار میکنن که اونا رو به زنتون ترجیح میدین؟
بی پروا گفت
_جندگی.
مثل خودش جواب دادم
_پس منم...
نگاه تندی بهم انداخت و وسط حرفم پرید
_حواست به حرف زدنت باشه آیلین.
با حرص روی صندلی نشستم. حاضر شد و جلوی چشمم تیپ زد و با پوزخند به سر و وضغم گفت
_بشین تو خونه آشپزی تو بکن بابا.
و سوت زنون از خونه بیرون رفت.
خون خونم و میخورد.میدونستم اگه دنبالش برم عواقب خوبی برام نداره اما توی خونه هم دووم نمیآورم برای همین یک ربع بعد از رفتنش تاکسی گرفتم و از خونه بیرون زدم.
* * *
جلوی در آسانسور خونه ی اهورا ایستادم، حتی نمیتونستم با آسانسور برم بالا اون وقت میخواستم خودم و تغییر بدم؟
دکمه ی آسانسور و زدم و با دلهره منتظر موندم.
در آسانسور که باز شد وحشت زده به اون اتاقک فلزی نگاه کردم و پشیمون خواستم برگردم که سینه به سینه ی یه پسر شدم.
کنجکاو توی صورتم نگاه کرد و گفت
_من تو رو قبلا جایی ندیدم؟
از اونجایی که حافظه ی خوبی داشتم گفتم
_چند هفته پیش توی مهمونی درو باز کردید برام.
چشماش برق زد و گفت
_یسسس داری میری خونه ی اهورا؟
سری تکون دادم... وارد آسانسور شد و گفت
_بیا پس.
ناچارا سر تکون دادم و وارد آسانسور شدم در که بسته شد تکون خفیفی خوردم و اون پرسید
_دوست دختر اهورا بودی؟آخه اون شب با اون می پریدی.
در حالی که رنگم پریده بود گفتم
_نه من دوست دختر کسی نیستم.
چشماش باز برق زد و گفت
_جدی؟ پس باید دیدار دوبار مون و به فال نیک بگیرم.
🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
۱۴.۴k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.