خان زاده پارت71
#خان_زاده #پارت71
یکی از دخترا دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت مبل کشوند و از شانس گندم درست کنار اهورا نشوندتم. خودشم کنارم نشست و گفت
_غریبگی نکن آخ من یادم رفت مانتو تو ازت بگیرم، در بیار آویز کنم...
تا خواستم جواب بدم پهلوم سوخت.. بشکنه دستت اهورا که پهلوم و سوراخ کردی.
با صدای گرفته از درد گفتم
_همین طوری راحتم.
با این حرفم آرشام نگاهم کرد و لبخندی هم روی لبش بود..
به روش لبخندی زدم که سر اهورا به سمت گوشم اومد و غرید
_میخوام ببینم بعد از اینکه سیاه و کبودت کردم بازم جرئت داری دوست پسر پیدا کنی واسه من.
نگاهش کردم و آروم گفتم
_قضیه اون طوری نیست ما فقط...
صدای آرشام مانع ادامه ی حرفم شد.
کنارم نشست و گفت
_چرا پذیرایی نمیکنی از خودت؟اهورا خان چرا ما رو زودتر معرفی نکردی به هم؟
اهورا نگاه خشمگینش و بین ما چرخوند و گفت
_معرفی میکردم که چی بشه؟ برو اون ور تر بشین بچه ست این هنوز.
ارشام نگاهم کرد و گفت
_خوب منم بچه میشم نه آیلین؟
لبخند مضحکی تحویلش دادم که اهورا غرید
_مسخره بازی در نیار آرشام روی سگمم نیار بالا برو سر جات بشین.
_بخیل نباش داداش اگه چون تو خونه ی توییم ناراحتی اوکی با اجازت من شمارش و بگیرم تو خونه ی خودم...
هنوز حرفش تموم نشده بود اهورا از جاش پرید و یقه ش گرفت و عربده زد
_تو گه میخوری بخوای ازش شماره بگیری.
همه از جاشون بلند شدن و دو تا از دوستاش دستاش و گرفتن اما انگار زده بود به سرش که باز فریاد زد
_مرتیکه سگ کی باشی که بخوای ببریش خونه؟
آرشام جا خورده گفت
_چته داداش؟ نکنه خواهرته که انقدر غیرتی شدی؟
اهورا نفس زنون گفت
_آره ناموسمه میشناسی که رگ پاره میکنم واسه ناموسم پس اگه از جونت سیر شدی یه بار دیگه دورش پرسه بزن.
🍁 🍁 🍁 🍁
یکی از دخترا دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت مبل کشوند و از شانس گندم درست کنار اهورا نشوندتم. خودشم کنارم نشست و گفت
_غریبگی نکن آخ من یادم رفت مانتو تو ازت بگیرم، در بیار آویز کنم...
تا خواستم جواب بدم پهلوم سوخت.. بشکنه دستت اهورا که پهلوم و سوراخ کردی.
با صدای گرفته از درد گفتم
_همین طوری راحتم.
با این حرفم آرشام نگاهم کرد و لبخندی هم روی لبش بود..
به روش لبخندی زدم که سر اهورا به سمت گوشم اومد و غرید
_میخوام ببینم بعد از اینکه سیاه و کبودت کردم بازم جرئت داری دوست پسر پیدا کنی واسه من.
نگاهش کردم و آروم گفتم
_قضیه اون طوری نیست ما فقط...
صدای آرشام مانع ادامه ی حرفم شد.
کنارم نشست و گفت
_چرا پذیرایی نمیکنی از خودت؟اهورا خان چرا ما رو زودتر معرفی نکردی به هم؟
اهورا نگاه خشمگینش و بین ما چرخوند و گفت
_معرفی میکردم که چی بشه؟ برو اون ور تر بشین بچه ست این هنوز.
ارشام نگاهم کرد و گفت
_خوب منم بچه میشم نه آیلین؟
لبخند مضحکی تحویلش دادم که اهورا غرید
_مسخره بازی در نیار آرشام روی سگمم نیار بالا برو سر جات بشین.
_بخیل نباش داداش اگه چون تو خونه ی توییم ناراحتی اوکی با اجازت من شمارش و بگیرم تو خونه ی خودم...
هنوز حرفش تموم نشده بود اهورا از جاش پرید و یقه ش گرفت و عربده زد
_تو گه میخوری بخوای ازش شماره بگیری.
همه از جاشون بلند شدن و دو تا از دوستاش دستاش و گرفتن اما انگار زده بود به سرش که باز فریاد زد
_مرتیکه سگ کی باشی که بخوای ببریش خونه؟
آرشام جا خورده گفت
_چته داداش؟ نکنه خواهرته که انقدر غیرتی شدی؟
اهورا نفس زنون گفت
_آره ناموسمه میشناسی که رگ پاره میکنم واسه ناموسم پس اگه از جونت سیر شدی یه بار دیگه دورش پرسه بزن.
🍁 🍁 🍁 🍁
۹.۳k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.