خان زاده پارت70
#خان_زاده #پارت70
لبخند بی معنی به روش زدم. بالاخره این آسانسور لعنتی ایستاد.
سریع تر پیاده شدم، پشت سرم اومد و زنگ واحد اهورا رو زد. دست و پام می لرزید نمیدونستم واکنش اهورا چیه.
پسره گفت
_راستی اسمتو نپرسیدم
آروم جواب داد
_آیلین.
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_خوشبختم منم آرشامم.
هاج و واج به دستش نگاه میکردم که در و یه دختر باز کرد و گفت
_اووو و آرشامم اومد.
نگاهی به من انداخت و هیجان زده گفت
_دوست دخترته؟
اینو که گفت چند تا دختر سرک کشیدن به بیرون و با دیدن ما هر کی یه چی می گفت به طوری که نه آرشام نه من نتونستیم حرفی بزنیم.
دستش و پشتم گذاشت و گفت
_برو تو به اینا باشه میخوان تا صبح جلوی در نگهمون دارن به سیم جیم.
با لبخند مصنوعی وارد شدم
از داخل صدای خنده و سر و صدا میومد. همون دختره که درو باز کرد با صدای بلند گفت
_بچه ها ببینید آرشام با دوست دخترش اومده.
همه ساکت شدن و به سمت ما برگشتن.
اهورا هم در حالی که داشت می خندید روش و برگردوند و با دیدن ما خشکش زد.
آرشام با خنده گفت
_شرمندم میکنید از جاتون بلند نشید.
توی جمعی که هیچ کدومشون و نمیشناختم و همشون داشتن آنالیزم میکردن معذب بودم.
یکی از پسرا گفت
_مبارکه رفیق شیرینیش و کی بخوریم؟
آرشام نشست و با شوخ طبعی گفت
_هنوز به اون مرحله نرسیده رفیق ایشالا عروس خانوم بله رو دادن شام و شیرینی عروسی و با هم بخورین.
اهورا چنان داشت نگاهم میکرد که گفتم قبرم و توی ذهنش کنده.
من چه میدونستم این طوری میشه خوب؟
🍁 🍁 🍁 🍁
لبخند بی معنی به روش زدم. بالاخره این آسانسور لعنتی ایستاد.
سریع تر پیاده شدم، پشت سرم اومد و زنگ واحد اهورا رو زد. دست و پام می لرزید نمیدونستم واکنش اهورا چیه.
پسره گفت
_راستی اسمتو نپرسیدم
آروم جواب داد
_آیلین.
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_خوشبختم منم آرشامم.
هاج و واج به دستش نگاه میکردم که در و یه دختر باز کرد و گفت
_اووو و آرشامم اومد.
نگاهی به من انداخت و هیجان زده گفت
_دوست دخترته؟
اینو که گفت چند تا دختر سرک کشیدن به بیرون و با دیدن ما هر کی یه چی می گفت به طوری که نه آرشام نه من نتونستیم حرفی بزنیم.
دستش و پشتم گذاشت و گفت
_برو تو به اینا باشه میخوان تا صبح جلوی در نگهمون دارن به سیم جیم.
با لبخند مصنوعی وارد شدم
از داخل صدای خنده و سر و صدا میومد. همون دختره که درو باز کرد با صدای بلند گفت
_بچه ها ببینید آرشام با دوست دخترش اومده.
همه ساکت شدن و به سمت ما برگشتن.
اهورا هم در حالی که داشت می خندید روش و برگردوند و با دیدن ما خشکش زد.
آرشام با خنده گفت
_شرمندم میکنید از جاتون بلند نشید.
توی جمعی که هیچ کدومشون و نمیشناختم و همشون داشتن آنالیزم میکردن معذب بودم.
یکی از پسرا گفت
_مبارکه رفیق شیرینیش و کی بخوریم؟
آرشام نشست و با شوخ طبعی گفت
_هنوز به اون مرحله نرسیده رفیق ایشالا عروس خانوم بله رو دادن شام و شیرینی عروسی و با هم بخورین.
اهورا چنان داشت نگاهم میکرد که گفتم قبرم و توی ذهنش کنده.
من چه میدونستم این طوری میشه خوب؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۵.۷k
۰۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.