ادامه داستان
ادامه داستان
از زبون جیمین ):
رفتم پشت میزم اون دختر چشم آبی به من زل زده بود یعنی کارم بد بود؟ نباید ب لباسش دست میزدم؟
از جام بلند شدم گفتم بچها خودتونو ب ترتیب معرفی کنید ...
+شما ؟
_ من هلن هستم
+شما؟
_من سلین هستم
......همین جوری پیش رفت ک به دختر چشم آبی رسیدم گفتم شما؟ اصلا هواسش نبود ب چشمام زل زده بود هیچ حرکتی نداشت! انگاری هنگ کرده بود دوبار زدم رو میز گفتم دختر خانم باشمامم 😐
از زبون یونا ):
به خودم اومدم گفتم : ب ب ب ب له
جیمین : اسمتون رو پرسیدم☺️
یونا: خببب مننن اسمم یونا هستتت😶
جیمین : خوشبختم
و البته فک میکنم ک همه منو بشناسید نیازی ب معرفی نباشه...
لبخند ریزی زدم ب معنای منم همین طوره رفت پایه تخته و آموزش رو شروع کرد موهای زردش حواسمو ب خودش جلب میکرد.....چقدر این پسر کیوته 🤤
یه پروانه کشید کشیدن بال هاش برام سخت بود
همین جوری ک قدم میزد و ب بچه ها یاد میداد رسید بالاسر من پرسید یونا چرا نمیکشی؟
گفتم : سایه بال هاش رو نمیدونم چی کار کنم 😔
جیمین : مداد رو بگیر تو دستت ): مدادو گرفتم✍🏻
دستش رو گذاشت رو دستام و روی کاغذ شروع ب کشیدن کرد داشتم از خجالت آب میشدم گرمای دستاش رو حس میکردم
دور رو بر رو نگاه کردم همه ب ما نگاه میکردن و در گوش هم چیزایی میگفتن
جیمین : حواست ب برگه باشه
گفتم امم ببخشید و نگاه کردم
از زبون جیمین :)
لپای یونا همرنگ سیب سرخ شده بود
بعد اینکه بهش یاد دادم رفتم دوباره پشت میزم نشستم به یونا نگاه کردم هنوز لپاش سرخ بود و داشت با تمرکز ب نقاشیش ادامه میداد ......
خب بعد نیم ساعت اعلام کردم ک کلاس تموم شده بچها وسایلشون رو جمع کردن یونا هم پاشد و به سمت در حرکت کرد و یهو مکث کرد برگشت رو به من و با لبخند دلنشینی ک روی صورتش بود گفت استاد خسته نباشید 😊 و رفت
منم پاشدم و رفتم لبخند یونا تو ذهنم هنوز نقش بسته بود 💙
ادامه دارد .....
لطفا نظرتون رو بگین مرسییی
از زبون جیمین ):
رفتم پشت میزم اون دختر چشم آبی به من زل زده بود یعنی کارم بد بود؟ نباید ب لباسش دست میزدم؟
از جام بلند شدم گفتم بچها خودتونو ب ترتیب معرفی کنید ...
+شما ؟
_ من هلن هستم
+شما؟
_من سلین هستم
......همین جوری پیش رفت ک به دختر چشم آبی رسیدم گفتم شما؟ اصلا هواسش نبود ب چشمام زل زده بود هیچ حرکتی نداشت! انگاری هنگ کرده بود دوبار زدم رو میز گفتم دختر خانم باشمامم 😐
از زبون یونا ):
به خودم اومدم گفتم : ب ب ب ب له
جیمین : اسمتون رو پرسیدم☺️
یونا: خببب مننن اسمم یونا هستتت😶
جیمین : خوشبختم
و البته فک میکنم ک همه منو بشناسید نیازی ب معرفی نباشه...
لبخند ریزی زدم ب معنای منم همین طوره رفت پایه تخته و آموزش رو شروع کرد موهای زردش حواسمو ب خودش جلب میکرد.....چقدر این پسر کیوته 🤤
یه پروانه کشید کشیدن بال هاش برام سخت بود
همین جوری ک قدم میزد و ب بچه ها یاد میداد رسید بالاسر من پرسید یونا چرا نمیکشی؟
گفتم : سایه بال هاش رو نمیدونم چی کار کنم 😔
جیمین : مداد رو بگیر تو دستت ): مدادو گرفتم✍🏻
دستش رو گذاشت رو دستام و روی کاغذ شروع ب کشیدن کرد داشتم از خجالت آب میشدم گرمای دستاش رو حس میکردم
دور رو بر رو نگاه کردم همه ب ما نگاه میکردن و در گوش هم چیزایی میگفتن
جیمین : حواست ب برگه باشه
گفتم امم ببخشید و نگاه کردم
از زبون جیمین :)
لپای یونا همرنگ سیب سرخ شده بود
بعد اینکه بهش یاد دادم رفتم دوباره پشت میزم نشستم به یونا نگاه کردم هنوز لپاش سرخ بود و داشت با تمرکز ب نقاشیش ادامه میداد ......
خب بعد نیم ساعت اعلام کردم ک کلاس تموم شده بچها وسایلشون رو جمع کردن یونا هم پاشد و به سمت در حرکت کرد و یهو مکث کرد برگشت رو به من و با لبخند دلنشینی ک روی صورتش بود گفت استاد خسته نباشید 😊 و رفت
منم پاشدم و رفتم لبخند یونا تو ذهنم هنوز نقش بسته بود 💙
ادامه دارد .....
لطفا نظرتون رو بگین مرسییی
۳۹.۶k
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.