ادامه داستان رقیب عشقیم
ادامه داستان رقیب عشقیم
دوستان اصکی نرید خودم نوشتم
از زبون یونا ):
خدای من ...
استادهای من تهیونگ و جیمینن
فردای آن روز!!!
خب آماده شدم ک یه تیپ خوشگل بزنم اما چی بپوشم یه لباس کیوت ک جیمین خوشش بیاد یا یه لباس سکسی ک تهیونگ خوشش بیاد ایباباااااا خب الان باید چ کنممم😑
پس یه چیز متوسط میپوشم ک هر دوتای این ویژگی هارو داشته باشه یه لباس صورتی ک البته بغلاش چاک داشت پوشیدم و یه شروال مام استایل تیپم کامل بود ..... مامان من رفتم 🖐 و در خونه رو بستم و حرکت کردم
از زبون جیمین ):
امروز صبح قشنگیه
خب باید آماده شم ک برم ب کلاس یه هودی صورتی پوشیدم بایه شروال مشکی لی موهامو شونه کردم رفتم پایین واسه صبحانه صبحانمو ک خوردم بادیگاردم ازم خواست ک برسونه منو اما گفتم ن دوست دارم خودم رانندگی کنم ! استارت زدم و راه افتادم چراغ قرمز بود منتظر بودم ک سبز شه دورو برم رو نگاه کردم یهو دیدم عه این یونا هست !
چندتا بوق زدم و صداش کردم یونا نگاهی ب من کرد و سمتم اومد و گفت سلام استاد صبحتون بخیر گفتم سلام یونا صبح تو هم بخیر داری میری کلاس ؟
یونا : بله امم مگه امروز کلاس نقاشی تشکیل نمیشه
گفتم : آره فکر کردم شاید .... خب سوار شو باهم بریم میرسونمت
یونا : نه خودم میرم ممنونم به شما زحمت نمیدم
گفتم: زحمتی نیست انقدر رسمی نباش بشین
درپشت رو باز کرد و نشست رو صندلی های عقب ماشین
گفتم : یونا بیا جلو بشین این طوری احساس میکنم راننده تاکسی هستم!
یونا : باشه ببخشید
از زبون یونا ):
نشستم رو صندلی جلو بهم نگاه کرد و لبخند زد و شروع ب رانندگی کرد یه آبنبات دستش بود🍭 گفتم جیمین ؟ آبنباتت چه طعمیه نگاهی به من کرد صورتشو آورد جلوم تقریبا اندازه چهار انگشت فاصله داشت لباشو آورد جلو و گفت امتحان کن👄
گفتم امم وایی جلو رو نگاه کن الان تصادف میکنیم خندید 😂 و گفت شوخی کردم یونا
رسیدیم ب مجتمع پیاده شدیم
ادامه دارد
نظر بدین ادامشو بزارم؟؟
دوستان اصکی نرید خودم نوشتم
از زبون یونا ):
خدای من ...
استادهای من تهیونگ و جیمینن
فردای آن روز!!!
خب آماده شدم ک یه تیپ خوشگل بزنم اما چی بپوشم یه لباس کیوت ک جیمین خوشش بیاد یا یه لباس سکسی ک تهیونگ خوشش بیاد ایباباااااا خب الان باید چ کنممم😑
پس یه چیز متوسط میپوشم ک هر دوتای این ویژگی هارو داشته باشه یه لباس صورتی ک البته بغلاش چاک داشت پوشیدم و یه شروال مام استایل تیپم کامل بود ..... مامان من رفتم 🖐 و در خونه رو بستم و حرکت کردم
از زبون جیمین ):
امروز صبح قشنگیه
خب باید آماده شم ک برم ب کلاس یه هودی صورتی پوشیدم بایه شروال مشکی لی موهامو شونه کردم رفتم پایین واسه صبحانه صبحانمو ک خوردم بادیگاردم ازم خواست ک برسونه منو اما گفتم ن دوست دارم خودم رانندگی کنم ! استارت زدم و راه افتادم چراغ قرمز بود منتظر بودم ک سبز شه دورو برم رو نگاه کردم یهو دیدم عه این یونا هست !
چندتا بوق زدم و صداش کردم یونا نگاهی ب من کرد و سمتم اومد و گفت سلام استاد صبحتون بخیر گفتم سلام یونا صبح تو هم بخیر داری میری کلاس ؟
یونا : بله امم مگه امروز کلاس نقاشی تشکیل نمیشه
گفتم : آره فکر کردم شاید .... خب سوار شو باهم بریم میرسونمت
یونا : نه خودم میرم ممنونم به شما زحمت نمیدم
گفتم: زحمتی نیست انقدر رسمی نباش بشین
درپشت رو باز کرد و نشست رو صندلی های عقب ماشین
گفتم : یونا بیا جلو بشین این طوری احساس میکنم راننده تاکسی هستم!
یونا : باشه ببخشید
از زبون یونا ):
نشستم رو صندلی جلو بهم نگاه کرد و لبخند زد و شروع ب رانندگی کرد یه آبنبات دستش بود🍭 گفتم جیمین ؟ آبنباتت چه طعمیه نگاهی به من کرد صورتشو آورد جلوم تقریبا اندازه چهار انگشت فاصله داشت لباشو آورد جلو و گفت امتحان کن👄
گفتم امم وایی جلو رو نگاه کن الان تصادف میکنیم خندید 😂 و گفت شوخی کردم یونا
رسیدیم ب مجتمع پیاده شدیم
ادامه دارد
نظر بدین ادامشو بزارم؟؟
۷۰.۹k
۳۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.