کابوسدربیداری
#کابوسدربیداری
همه چی با یک پیشنهاد شروع شد . پیشنهادی که قرار بود زندگیشونو نجات بده ؛ اما در حقیقت زندگی رو ازشون گرفت .
به لینو پیشنهاد کاری داده بودن .
شرکتی معروف که حقوق زیادی میداد . دیگه چی از این بهتر ؟
_مجبوری بری ؟
هان ، چطور میتونم یه همچین فرصتی رو از دست بدم؟
_این همه شرکت . حتما باید بری بوسان؟
اونجا میرم برای ثبت نام . اتفاقی نمیوفته . زود بر میگردم
_خب...کی بر میگردی؟
فردا...فردا صبح
لینو اشک های هان و پاک کرد و بغلش کرد .
زود بر میگردم هان .
هان سرش و به معنی باشه تکون داد .
من دیگه باید برم . رسیدم بهت زنگ میزنم
دو روز گذشت . خبری از لینو نبود .
هان خیلی نگران شده بود . تصمیم گرفت به فرودگاه بره .
داخل فرودگاه :
داشت به سمت کارکنان فرودگاه میرفت که یاد لینو افتاد .
درسته . اینجا همونجاییه که لینو هان و بغل کرد . همون جا خشکش زد . به زمین خیره شده بود و تمام خاطراتشو مرور میکرد . به خودش اومد .
_ببخشید ، دیروز پرواز بوسان به سئول...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفتن :
:هواپیما سقوط کرد . مگه اخبار و ندیدین ؟
_چی...سقو..سقوط کرد ؟
:بله . کسی زنده نموند متاسفانه .
یعنی لینو به همین راحتی هان و تنها گذاشت؟
یک سال از این ماجرا گذشت . هان هر روز خواب لینو رو میدید .
هر روز به فکر لینو بود .
هنوزم نمیتونست باور کنه که دیگه لینو کنارش نیست .
ولی لینو تنها کسی بود که هان توی زندگیش داشت .
تنها داراییش از زندگی رو به همین راحتی از دست داد ؟
از روی مبل بلند شد و رفت لباساش و پوشید .
از خونه بیرون رفت .
با دیدن همه چیز یاد لینو میوفتاد .
هر لحظه خاطراتش زنده میشد .
هر لحظه گرمای لینو رو حس میکرد .
گرمایی که دیگه الان توی زندگیش از دست داده:)
بارون شدید شد . صدای قطره های بارون...
انگار بارون هم دلتنگ آغوش گرم لینو شده بود .
بوی خاک نم خورده ، بوی لینو رو میداد .
درسته هوا خیلی زیبا بود . اما ؛
هیچ چیز زیبا تر از چشمای لینو نبود .
توی سیاهی چشماش ، درخشان ترین ستاره ها دیده میشد .
نگاهشو از روی زمین برداشت .
به خیابون نگاهی کرد . خیلی شلوغ بود . ترجیح داد توی کوچه قدم بزنه .
در حال قدم زدن بود و با هر قدمی که برمیداشت یکی از خاطراتش زنده میشد .
همونطور که در حال راه رفتن بود ، پاش به چیزی خورد . نگاهی کرد ...
چه ساعت جیبی قشنگی بود . ساعت و از روی زمین برداشت . کوچیک بود اما خیلی قشنگ بود .
چشمش به دکمه کنار ساعت خورد . فشارش داد که اتفاق عجیبی افتاد .........
همه چی با یک پیشنهاد شروع شد . پیشنهادی که قرار بود زندگیشونو نجات بده ؛ اما در حقیقت زندگی رو ازشون گرفت .
به لینو پیشنهاد کاری داده بودن .
شرکتی معروف که حقوق زیادی میداد . دیگه چی از این بهتر ؟
_مجبوری بری ؟
هان ، چطور میتونم یه همچین فرصتی رو از دست بدم؟
_این همه شرکت . حتما باید بری بوسان؟
اونجا میرم برای ثبت نام . اتفاقی نمیوفته . زود بر میگردم
_خب...کی بر میگردی؟
فردا...فردا صبح
لینو اشک های هان و پاک کرد و بغلش کرد .
زود بر میگردم هان .
هان سرش و به معنی باشه تکون داد .
من دیگه باید برم . رسیدم بهت زنگ میزنم
دو روز گذشت . خبری از لینو نبود .
هان خیلی نگران شده بود . تصمیم گرفت به فرودگاه بره .
داخل فرودگاه :
داشت به سمت کارکنان فرودگاه میرفت که یاد لینو افتاد .
درسته . اینجا همونجاییه که لینو هان و بغل کرد . همون جا خشکش زد . به زمین خیره شده بود و تمام خاطراتشو مرور میکرد . به خودش اومد .
_ببخشید ، دیروز پرواز بوسان به سئول...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گفتن :
:هواپیما سقوط کرد . مگه اخبار و ندیدین ؟
_چی...سقو..سقوط کرد ؟
:بله . کسی زنده نموند متاسفانه .
یعنی لینو به همین راحتی هان و تنها گذاشت؟
یک سال از این ماجرا گذشت . هان هر روز خواب لینو رو میدید .
هر روز به فکر لینو بود .
هنوزم نمیتونست باور کنه که دیگه لینو کنارش نیست .
ولی لینو تنها کسی بود که هان توی زندگیش داشت .
تنها داراییش از زندگی رو به همین راحتی از دست داد ؟
از روی مبل بلند شد و رفت لباساش و پوشید .
از خونه بیرون رفت .
با دیدن همه چیز یاد لینو میوفتاد .
هر لحظه خاطراتش زنده میشد .
هر لحظه گرمای لینو رو حس میکرد .
گرمایی که دیگه الان توی زندگیش از دست داده:)
بارون شدید شد . صدای قطره های بارون...
انگار بارون هم دلتنگ آغوش گرم لینو شده بود .
بوی خاک نم خورده ، بوی لینو رو میداد .
درسته هوا خیلی زیبا بود . اما ؛
هیچ چیز زیبا تر از چشمای لینو نبود .
توی سیاهی چشماش ، درخشان ترین ستاره ها دیده میشد .
نگاهشو از روی زمین برداشت .
به خیابون نگاهی کرد . خیلی شلوغ بود . ترجیح داد توی کوچه قدم بزنه .
در حال قدم زدن بود و با هر قدمی که برمیداشت یکی از خاطراتش زنده میشد .
همونطور که در حال راه رفتن بود ، پاش به چیزی خورد . نگاهی کرد ...
چه ساعت جیبی قشنگی بود . ساعت و از روی زمین برداشت . کوچیک بود اما خیلی قشنگ بود .
چشمش به دکمه کنار ساعت خورد . فشارش داد که اتفاق عجیبی افتاد .........
- ۴.۱k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط