درذهناو
#در_ذهن_او
ᴾᴬᴿᵀ ⁴
تصادف هیونجین و ضربه مغزی که باعث مر.گش شد هم گردن فلیکس افتاد .
لینو همه چه رو تقصیر فلیکس انداخت . یعنی فلیکس بهترین دوستش و کشته؟
از نظر لینو "بله"
بعد از این اتفاقی که برای هیونجین افتاد ، همه افسردگی گرفتن . فلیکس هم حرف لینو رو باور کرده بود و همیشه خودشو دلیل مر.گ هیونجین میدونست .
حدود یک ماه گذشت و حال همشون هر روز بدتر میشد . هان از این وضع خسته شده بود . برای همین برنامه ای ریخت تا با فلیکس و لینو به کوه بره .
بعد از کلی اصرار ، لینو راضی شد که به کوه بره .
اما ای کاش راضی نمیشد
+چرا به زور منو میخوای ببری کوه؟
_لینو غر نزن دیگه .
+خب اخه داری من و مجبور به کاری میکنی که دوست ندارم .
_تو فقط برای این دوست نداری که فلیکس همراهمونه
+هان..
_وای لینو بسه . من رفتم . زود بیا پایین
بعد از یک ساعت به کوه رسیدن . از کوه بالا رفتن و یه گوشه نشستن .
هان خیلی تشنه شده بود . از کوه پایین رفت تا بره بطری آب و از توی ماشین برداره .
لینو و فلیکس نشسته بودن رو زمین . همه جا سکوت بود . نه لینو حرف میزد نه فلیکس .
این سکوت حوصله فلیکس و سر برد . از جاش بلند شد و به یه گوشه ای از کوه رفت و به پایین نگاه کرد .
اون لحظه واقعا لینو با خودش چی فکر کرده بود ؟
اینکه از جاش بلند شد و به طرف فلیکس رفت و اونو از کوه پرت کرد...یعنی لینو با دستای خودش فلیکس و کشت؟
اما چطور تونست این کار و بکنه؟
ᴾᴬᴿᵀ ⁴
تصادف هیونجین و ضربه مغزی که باعث مر.گش شد هم گردن فلیکس افتاد .
لینو همه چه رو تقصیر فلیکس انداخت . یعنی فلیکس بهترین دوستش و کشته؟
از نظر لینو "بله"
بعد از این اتفاقی که برای هیونجین افتاد ، همه افسردگی گرفتن . فلیکس هم حرف لینو رو باور کرده بود و همیشه خودشو دلیل مر.گ هیونجین میدونست .
حدود یک ماه گذشت و حال همشون هر روز بدتر میشد . هان از این وضع خسته شده بود . برای همین برنامه ای ریخت تا با فلیکس و لینو به کوه بره .
بعد از کلی اصرار ، لینو راضی شد که به کوه بره .
اما ای کاش راضی نمیشد
+چرا به زور منو میخوای ببری کوه؟
_لینو غر نزن دیگه .
+خب اخه داری من و مجبور به کاری میکنی که دوست ندارم .
_تو فقط برای این دوست نداری که فلیکس همراهمونه
+هان..
_وای لینو بسه . من رفتم . زود بیا پایین
بعد از یک ساعت به کوه رسیدن . از کوه بالا رفتن و یه گوشه نشستن .
هان خیلی تشنه شده بود . از کوه پایین رفت تا بره بطری آب و از توی ماشین برداره .
لینو و فلیکس نشسته بودن رو زمین . همه جا سکوت بود . نه لینو حرف میزد نه فلیکس .
این سکوت حوصله فلیکس و سر برد . از جاش بلند شد و به یه گوشه ای از کوه رفت و به پایین نگاه کرد .
اون لحظه واقعا لینو با خودش چی فکر کرده بود ؟
اینکه از جاش بلند شد و به طرف فلیکس رفت و اونو از کوه پرت کرد...یعنی لینو با دستای خودش فلیکس و کشت؟
اما چطور تونست این کار و بکنه؟
- ۳.۹k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط