رمان ناجی بردگان پارت ۱۲
رمان ناجی بردگان پارت ۱۲
عصابم خورد شد و یه لگد به در زدم ودارمان اومد کمکم کرد تا تونستم راه برم گفت بچه چی کار به اون داری کسی که نمیخوادت ولش کن به درک گفتم :نمیشه خوب سخته
گفت:چطور دل کندن از تو واسه اون آسون بود
گفتم :آدما فرق دارن خوب 😐🙂
گفت :این حرفتو قبول دارن برو بشین سر جات
یک روز بعد
از صبح تا غروب تمرین شمشیر زنی کردیم :|
وقتی که همه برمیگشتن از محل تمرین عمارت بانو بنیتا یا مادرم رو دیدم نگاهی عمیق به اون عمارت انداختم و یهو دویدم سمت در و یه عده از نگهبان ها افتادن دنبالم و نگهبان های عمارت سعی کردن جلو مو بگیرن که نرم تو ولی از زیر دست شون فرار کردم و رفتم تو اتاق خیلی مجللی بود داد زدم بنیتا مگه تو مادر من نیستی مگه فرمانده بهمن رو به یاد نداری چطور میتونی اینجوری سنگدل باشی که به خاطر ثروت از فرزند خودت دست بکشی
سربازان اومدن سمتم و گرفتنم و شروع به کتک زدنم کردن من هم همون جور داد میزدم که یهو بنیتا گفت :دست نگه دارید تو هم دهن تو ببند و بیا اینجا بشین رفتم روی میزی روبه روش نشستم و به سربازان اشاره کرد که از اونجا برن
گفت :من همسر جدیدی دارم و فرزندان جدیدی نمیخوام اون بدونه که فرزندی دارم چون ممکنه تورو بکشه و من وقتی با اون ازدواج کردم بهمن و تورو کاملا فراموش کردم و اصلا برام مهم نیستی خوب چرا دروغ بگم حقیقتو دارم میگم
گفتم :چطور میتونی اینو بگی و اسم خودتو مادر بزاری این همه سال من با بدبختی بزرگ شدم و تو بعد این همه سال منو دیدی و این واکنشته پست تر و سنگدل تر ازتو توی این دنیا نیست ازت متنفرم
بنیتا :مهم نیست من الان فرزندان دیگه دارم که با اون ها سرگرم هستم و نهایتش تو میتونی محافظ من و خدمتکار اونا باشی نه بیشتر
گفتم :اون شوهرتم از تو مهربون تره تو چه جور مادری هستی ازت متنفرم
ادامه دارد .....
عصابم خورد شد و یه لگد به در زدم ودارمان اومد کمکم کرد تا تونستم راه برم گفت بچه چی کار به اون داری کسی که نمیخوادت ولش کن به درک گفتم :نمیشه خوب سخته
گفت:چطور دل کندن از تو واسه اون آسون بود
گفتم :آدما فرق دارن خوب 😐🙂
گفت :این حرفتو قبول دارن برو بشین سر جات
یک روز بعد
از صبح تا غروب تمرین شمشیر زنی کردیم :|
وقتی که همه برمیگشتن از محل تمرین عمارت بانو بنیتا یا مادرم رو دیدم نگاهی عمیق به اون عمارت انداختم و یهو دویدم سمت در و یه عده از نگهبان ها افتادن دنبالم و نگهبان های عمارت سعی کردن جلو مو بگیرن که نرم تو ولی از زیر دست شون فرار کردم و رفتم تو اتاق خیلی مجللی بود داد زدم بنیتا مگه تو مادر من نیستی مگه فرمانده بهمن رو به یاد نداری چطور میتونی اینجوری سنگدل باشی که به خاطر ثروت از فرزند خودت دست بکشی
سربازان اومدن سمتم و گرفتنم و شروع به کتک زدنم کردن من هم همون جور داد میزدم که یهو بنیتا گفت :دست نگه دارید تو هم دهن تو ببند و بیا اینجا بشین رفتم روی میزی روبه روش نشستم و به سربازان اشاره کرد که از اونجا برن
گفت :من همسر جدیدی دارم و فرزندان جدیدی نمیخوام اون بدونه که فرزندی دارم چون ممکنه تورو بکشه و من وقتی با اون ازدواج کردم بهمن و تورو کاملا فراموش کردم و اصلا برام مهم نیستی خوب چرا دروغ بگم حقیقتو دارم میگم
گفتم :چطور میتونی اینو بگی و اسم خودتو مادر بزاری این همه سال من با بدبختی بزرگ شدم و تو بعد این همه سال منو دیدی و این واکنشته پست تر و سنگدل تر ازتو توی این دنیا نیست ازت متنفرم
بنیتا :مهم نیست من الان فرزندان دیگه دارم که با اون ها سرگرم هستم و نهایتش تو میتونی محافظ من و خدمتکار اونا باشی نه بیشتر
گفتم :اون شوهرتم از تو مهربون تره تو چه جور مادری هستی ازت متنفرم
ادامه دارد .....
۳۹.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.