رمان ناجی بردگان پارت ۱۳
رمان ناجی بردگان پارت ۱۳
بنیتا :متنفر بودن تو خوب برای من مهم نیست کسایی هست که منو خیلی دوست دارن تو فقط یه برده ای همین و از الان هم مرخصی و فردا میای اینجا یه عنوان محافظ شخصی من کار میکنی به عنوان یه خدمتکار!
گفتم :ازت متنفرم به جای اینکه ذوق زده بشی از اینکه منو دیدی میگی خدمتکار حتی حیوان هم عاطفش بیشتر از توعه و اشک از گوشه چشم هام جاری شد
بنیتا :نگهبانان بیاید
یه نگهبان اومد تو و بنیتا گفت :اینو ببرید و کاری به کارش نداشته باشید فردا محافظ شخصی من میشه و هر اتفاقی افتاد. حرفی نشنوم و اگر نه زندتون نمیزارم
نگهبان :بله بانو
و سپس اومد دستمو گرفت و منو کشید بیرون و گفت برده گستاخ
و منو برد پایین از پله ها و به سمت جایی که برده ها بودن برد و بلاخره رسیدیم همین که رفتم تو خیلیا دورم جم شدن که چیشدع و چرا اون رفتار رو داشتی گفتم بعدا توضیح میدم و خستمع
ولی مثل اینکه زبون حالیشون نبود بازم حرفمو تکرار کردم
دارمان :اون زن عوضی رو فراموش کن و با فکر کردن بهش خودتو آزار نده
گفتم:دلم میخواد ولی نمیتونم
گفت :مگه این همه سال کجا بوده و برات چیکار کرده که اینقدر برات مهمه اون الان داره عشق و حال میکنه و به فکر تو نیست بعد تو اینجا خودتو ب خاطر اون عوضی اذیت میکنی
گفتم :خوب دله دیگه ...
ولی دلمو شکوند وگفتک تنهام بزار و رفت
همین که تنها شدم پنهانی شروع کردم به اشک ریختن و اشک هام از گوشه چشمم جاری میشد تا صبح همین جوری اشک ریختم
ادامه دارد ...
بنیتا :متنفر بودن تو خوب برای من مهم نیست کسایی هست که منو خیلی دوست دارن تو فقط یه برده ای همین و از الان هم مرخصی و فردا میای اینجا یه عنوان محافظ شخصی من کار میکنی به عنوان یه خدمتکار!
گفتم :ازت متنفرم به جای اینکه ذوق زده بشی از اینکه منو دیدی میگی خدمتکار حتی حیوان هم عاطفش بیشتر از توعه و اشک از گوشه چشم هام جاری شد
بنیتا :نگهبانان بیاید
یه نگهبان اومد تو و بنیتا گفت :اینو ببرید و کاری به کارش نداشته باشید فردا محافظ شخصی من میشه و هر اتفاقی افتاد. حرفی نشنوم و اگر نه زندتون نمیزارم
نگهبان :بله بانو
و سپس اومد دستمو گرفت و منو کشید بیرون و گفت برده گستاخ
و منو برد پایین از پله ها و به سمت جایی که برده ها بودن برد و بلاخره رسیدیم همین که رفتم تو خیلیا دورم جم شدن که چیشدع و چرا اون رفتار رو داشتی گفتم بعدا توضیح میدم و خستمع
ولی مثل اینکه زبون حالیشون نبود بازم حرفمو تکرار کردم
دارمان :اون زن عوضی رو فراموش کن و با فکر کردن بهش خودتو آزار نده
گفتم:دلم میخواد ولی نمیتونم
گفت :مگه این همه سال کجا بوده و برات چیکار کرده که اینقدر برات مهمه اون الان داره عشق و حال میکنه و به فکر تو نیست بعد تو اینجا خودتو ب خاطر اون عوضی اذیت میکنی
گفتم :خوب دله دیگه ...
ولی دلمو شکوند وگفتک تنهام بزار و رفت
همین که تنها شدم پنهانی شروع کردم به اشک ریختن و اشک هام از گوشه چشمم جاری میشد تا صبح همین جوری اشک ریختم
ادامه دارد ...
۴۲.۹k
۲۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.