رمان ناجی بردگان
رمان ناجی بردگان
پارت ۱۴
صبح شده بود. یه سری نگهبان ها بالای سرم بودن و بهم گفتن پاشو پاشو یه نگهبان بود بلند شدم و گفت همراهم بیا دنبالش رفتم منو برد توی یک اتاق و گفت لباس هامو عوض کنم
عوض که کردم گفت :
من آژمان هستم محافظ بانو بنیتا از امروز به بعد قراره من باشما همکار باشم بانو گفتن که هر چه که میدونم بهت درباره قوانین بیاموزم و تو همیشه در کنار من خواهی بود
گفتم :خوب
گفت :همراهم بیا میخوام بهت این خونه رو کامل نشون بدم موقعیت مکانی رو اول
...............................................................
حرفاش که تموم شد رفتم و در کنار عمارت ایستادم نمیدونم چند وقت گذشته بود. که یه پسر که تقریبا هفت ساله به نظر میرسید اومد به اونجا و مجبور شدم بهش تعظیم کنم خیلی حرسم در میاد که هر دو آدم هستیم بعد باید بین مون فرق باشه :/
در رو براش باز کردن و رفت تو خوش به حالش کاش با منم اینجوری بودن کاش یکم منو هم دوست داشتن مگه اون چیش از من بهتره ؟
از بث ایستاده بودم پاهام درد گرفته بود.
بنیتا از تو عمارت صدام. زد رفتم تو و گفت :
به پسرم تمرین شمشیر زنی یاد بده فردا
گفتم چشم بانو
و گفت :به یکی از خدمتکار ها بگو برای پسرم شمشیر آماده کنه گفتم چشم بانو
گفت مرخصی
از اونجا خارج شدم
ادامه دارد...
پارت ۱۴
صبح شده بود. یه سری نگهبان ها بالای سرم بودن و بهم گفتن پاشو پاشو یه نگهبان بود بلند شدم و گفت همراهم بیا دنبالش رفتم منو برد توی یک اتاق و گفت لباس هامو عوض کنم
عوض که کردم گفت :
من آژمان هستم محافظ بانو بنیتا از امروز به بعد قراره من باشما همکار باشم بانو گفتن که هر چه که میدونم بهت درباره قوانین بیاموزم و تو همیشه در کنار من خواهی بود
گفتم :خوب
گفت :همراهم بیا میخوام بهت این خونه رو کامل نشون بدم موقعیت مکانی رو اول
...............................................................
حرفاش که تموم شد رفتم و در کنار عمارت ایستادم نمیدونم چند وقت گذشته بود. که یه پسر که تقریبا هفت ساله به نظر میرسید اومد به اونجا و مجبور شدم بهش تعظیم کنم خیلی حرسم در میاد که هر دو آدم هستیم بعد باید بین مون فرق باشه :/
در رو براش باز کردن و رفت تو خوش به حالش کاش با منم اینجوری بودن کاش یکم منو هم دوست داشتن مگه اون چیش از من بهتره ؟
از بث ایستاده بودم پاهام درد گرفته بود.
بنیتا از تو عمارت صدام. زد رفتم تو و گفت :
به پسرم تمرین شمشیر زنی یاد بده فردا
گفتم چشم بانو
و گفت :به یکی از خدمتکار ها بگو برای پسرم شمشیر آماده کنه گفتم چشم بانو
گفت مرخصی
از اونجا خارج شدم
ادامه دارد...
۴۰.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.