عشق باطعم تلخ Part3
#عشق_باطعم_تلخ #Part3
استاد به سمت صندلیش رفت و نشست به دور برش نگاهی انداخت.
استاد خطیبی سنش به شصت سال میخورد از نظر تدریس عالی بود؛ ولی خیلی سخت گیر بود.
نگاهی به دور و اطرافش کرد، عینک گرد قدیمیش رو روی میز گذاشت.
و با چندتا سرفه شروع کرد:
- بنام خدا...
من استاد خطیبی هستم و بیشترتون من و میشناسید، چون ترم های قبل با من داشتین،
نیازی هم به معرفی و بازگو دوباره قوانین کلاسم ندارم و هر کسی هم که با قوانین من آشنا نیست از بقیه دانشجوها ترم های قبل بپرسه.
نگاهی به شهرزاد کرد...
- خانم هخامنش با قوانین آشنا هستند و بهترین فرد برای آشنایی با من و قوانینم، اگر سوالی دارید از ایشون بپرسید.
شهرزاد لبخندی زد:
- در خدمتم استاد.
استاد عینکش رو برداشت چشمش کرد همینطور که با دوتا از انگشتش نگهاش داشته بود، شروع کرد به حضور غیاب...
...
با شهرزاد از کلاس خارج شدم.
- وای شهرزاد مردم از خستگی کلا کلاس های استاد خطیبی خسته کنندن!
- بدبخیش اینِ امروز ساعت دو تا شیش کلاس کارآموزی داریم.
یه لحظه از راه رفتن وایستادم تقریباً با صدای بلندی گفتم:
- چی؟!
شهرزاد زل زد بهم و لبخندی زد.
- آره جونم.
به نشونه اعتراض نالیدم:
- نه واقعا حسش نیست.
شهرزاد خندید:
- چه هست چه نیست مجبوری.
با ضربه محکمی که به صورت شهرزاد خورد، صورتش جمع شد، این اتفاق اینقدر یهویی بود که اصلا نفهمیدم چی شد!
📓 @romano0o3 📝
استاد به سمت صندلیش رفت و نشست به دور برش نگاهی انداخت.
استاد خطیبی سنش به شصت سال میخورد از نظر تدریس عالی بود؛ ولی خیلی سخت گیر بود.
نگاهی به دور و اطرافش کرد، عینک گرد قدیمیش رو روی میز گذاشت.
و با چندتا سرفه شروع کرد:
- بنام خدا...
من استاد خطیبی هستم و بیشترتون من و میشناسید، چون ترم های قبل با من داشتین،
نیازی هم به معرفی و بازگو دوباره قوانین کلاسم ندارم و هر کسی هم که با قوانین من آشنا نیست از بقیه دانشجوها ترم های قبل بپرسه.
نگاهی به شهرزاد کرد...
- خانم هخامنش با قوانین آشنا هستند و بهترین فرد برای آشنایی با من و قوانینم، اگر سوالی دارید از ایشون بپرسید.
شهرزاد لبخندی زد:
- در خدمتم استاد.
استاد عینکش رو برداشت چشمش کرد همینطور که با دوتا از انگشتش نگهاش داشته بود، شروع کرد به حضور غیاب...
...
با شهرزاد از کلاس خارج شدم.
- وای شهرزاد مردم از خستگی کلا کلاس های استاد خطیبی خسته کنندن!
- بدبخیش اینِ امروز ساعت دو تا شیش کلاس کارآموزی داریم.
یه لحظه از راه رفتن وایستادم تقریباً با صدای بلندی گفتم:
- چی؟!
شهرزاد زل زد بهم و لبخندی زد.
- آره جونم.
به نشونه اعتراض نالیدم:
- نه واقعا حسش نیست.
شهرزاد خندید:
- چه هست چه نیست مجبوری.
با ضربه محکمی که به صورت شهرزاد خورد، صورتش جمع شد، این اتفاق اینقدر یهویی بود که اصلا نفهمیدم چی شد!
📓 @romano0o3 📝
۲.۵k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.