عشقباطعمتلخ Part

#عشق_باطعم_تلخ💔 #Part1

وسط محوطه دانشگاه روی صندلی‌های آهنی نشستم،
باز دانشگاه کوفتی واقعا خسته شدم اما چاره‌ دیگه‌ای نیست، وسط حیاط دانشگاه همه اکیپی جمع بودن و باهم حرف می‌زدن.
به ساعتم نگاه کردم نیم ساعت مونده تا شروع کلاس استاد خطیبی و اولین جلسه از ترم چهارم و کسل کننده‌ترین جلسه، ترم قبل با استاد خطیبی داشتیم پدرمون رو درآورد، بدتر از اون اینه که کلاس‌های کارآموزی بیمارستانم با استاد خطیبیِ.
با ضربه محکم وسط شونه‌هام قلبم از جاش تکون خورد، برگشتم پشت سرم با دیدن شهرزاد از حرص دندون‌هام و روی هم فشردم.
- خدابگم نابودت نکنه، کرم داری؟
شهرزاد در حالی که می‌خندید گفت:
- اولا سلام، دوما پاشو بریم، من با سحر حرف دارم.
هم‌زمان با حرفش دستم‌ رو کشید و باعث شد از جام بلند شم، کیفم‌ و انداختم کولم و بدون مخالفت با شهرزاد هم‌قدم شدم.
- تو چه حرفی با سحر داری؟
شهرزاد درحالی که به دانشجوها جواب سلام می‌داد، گفت:
- دختره نکبت، نکه خیلی ازم خوشش میاد، رفته پشت سرم چرند گفته تا همه رو نسبت بهم بدبین کنه‌.
پوفی کشیدم بدبخت راست می‌گفت اگه سحر به‌جای اون به من می‌گفت، شاید واکنشی نشون نمی‌دادم؛ ولی شهرزاد رو کل دانشگاه، از عوامل گرفته تا ترم اولی‌ها می‌شناسن اما من چی؟! یکی یه روز بهم سلامم نمیده...
شهرزاد در کلاس و باز کرد و رفت داخلح معلوم بود حسابی از دست سحر حرصیِ، منم پشت سرش وارد کلاس شدم در رو بستم.
پسرا یک‌طرف مشغول حرف زدن بودن، دخترا یک‌طرفه. بی‌حوصله کیفم ‌و انداختم روی صندلی و با چشمم فضای بزرگ کلاس رو گذروندم، کلاس ساده و بزرگی بود، همین‌طور که داشتم به در رو دیوار نگاه می‌کردم که یهو صدای داد شهرزاد پیچید:


ادامه در کامنت 👇 👇 👇
دیدگاه ها (۵۸)

#عشق_باطعم_تلخ #Part2در جوابش لبخندی زدم و باهم وارد کلاس شد...

#عشق_باطعم_تلخ #Part3استاد به سمت صندلیش رفت و نشست به دور ب...

دوستان مبخوام رمان بزارم پیجمهر کی دوس دارع حمایت کنه پارت ب...

مآفیآی قرمز من

رمان جیمین ( سایه عشق پارت ۶)

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط