عشق باطعم تلخ Part4
#عشق_باطعم_تلخ #Part4
کیسه یخ رو روی پیشونی شهرزاد گذاشتم که از درد صورتش جمع شد و نالهش به گوشم خورد:
- آنا، جون شهرزاد نکن.
دستش رو که روی دستم بود، کنار زدم.
- بزار کارم رو بکنم، کبود میشه.
شهرزاد کیسه رو از دستم کشید.
- تو برو بیمارستان من خودم با استاد صحبت میکنم، با این قیافم که نمیتونم بیام.
با باشه، از جام بلند شدم.
- خیلی خب من میرم کاری داشتی زنگ بزن.
دیگه منتظر جواب شهرزاد نموندم فوراً از خونه آپارتمانی شهرزاد خارج شدم، باید میرفتم خونه وگرنه از گشنگی تلف میشدم. برای همین باید از خیابان بهار رو رد میشدم تا زودتر برسم.
درمورد حال شهرزادم باید بگم ضربه کار سحر بود که از عصبانیت کوبوند روی صورت شهرزاد و چون غیر قابل پیش بینی و سریع بود شهرزاد آسفالت شد؛ اما چون شهرزاد پوست کلفتتر از این حرفا بود، چندتا از دانشجوها به دادش رسیدن و خلاصه شهرزاد و سحر حراستی شدن و کلی بدبختی تا ساعت یازده من و شهرزاد دانشگاه بودیم، الانم باید سریع آماده میشدم میرفتم بیمارستان.
...
وارد اوژانس شدم مثل همیشه خلوت بود، نمیدونم از شانس گند ماست یا کلا بیمارستان خلوتِ!
ِبچه ها همه اومده بودن ساعت حدود دو نیم بود؛ اما خبری از استاد نبود همه کلافه بودن و حرف از کنسل شدن کلاس میزدن؛ ولی با اومدن استاد همه سکوت کردن و به استاد سلام دادن.
استاد باقری مربی اورژانس بود، مردی تقریبا سی و خوردی ساله ولی خیلی خفن، خیلی جذاب و دوستداشتنی بود، وقتی با اون داریم یکی از دانشجوها هم غیبت نمیکنه، نکه گیر بده، نه! تازه خیلی مهربون بود؛ روزی با یه تیپ، اینقدرم بهش چسبیدن که آدم حالت تهوع میگیره بخصوص دخترا!
ولی اخلاقش واقعا خیلی خوبه خیلی منظورم از اون خیلیهای غیر قابل توصیف!
استاد با نگاهی کوتاه، لب باز کرد:
- سلام دخترای گل پسرای عزیز، من بنابهدلایلی چند ماهی نیستم، امروزم بلیط دارم باید برم، و اما...
«اما رو با تاکید و کش دار گفت»
جای من پسر آقای زند هستش، اگرم مشکلی پیش اومد، حتما بهخودم اطلاع بدین.
یکی از پسرا که اسمش مهدی بود، پرسید:
- آقای دکتر منظورتون از آقای زند، دکتر شایان زندِ؟!
*ادامه در کامنت*
کیسه یخ رو روی پیشونی شهرزاد گذاشتم که از درد صورتش جمع شد و نالهش به گوشم خورد:
- آنا، جون شهرزاد نکن.
دستش رو که روی دستم بود، کنار زدم.
- بزار کارم رو بکنم، کبود میشه.
شهرزاد کیسه رو از دستم کشید.
- تو برو بیمارستان من خودم با استاد صحبت میکنم، با این قیافم که نمیتونم بیام.
با باشه، از جام بلند شدم.
- خیلی خب من میرم کاری داشتی زنگ بزن.
دیگه منتظر جواب شهرزاد نموندم فوراً از خونه آپارتمانی شهرزاد خارج شدم، باید میرفتم خونه وگرنه از گشنگی تلف میشدم. برای همین باید از خیابان بهار رو رد میشدم تا زودتر برسم.
درمورد حال شهرزادم باید بگم ضربه کار سحر بود که از عصبانیت کوبوند روی صورت شهرزاد و چون غیر قابل پیش بینی و سریع بود شهرزاد آسفالت شد؛ اما چون شهرزاد پوست کلفتتر از این حرفا بود، چندتا از دانشجوها به دادش رسیدن و خلاصه شهرزاد و سحر حراستی شدن و کلی بدبختی تا ساعت یازده من و شهرزاد دانشگاه بودیم، الانم باید سریع آماده میشدم میرفتم بیمارستان.
...
وارد اوژانس شدم مثل همیشه خلوت بود، نمیدونم از شانس گند ماست یا کلا بیمارستان خلوتِ!
ِبچه ها همه اومده بودن ساعت حدود دو نیم بود؛ اما خبری از استاد نبود همه کلافه بودن و حرف از کنسل شدن کلاس میزدن؛ ولی با اومدن استاد همه سکوت کردن و به استاد سلام دادن.
استاد باقری مربی اورژانس بود، مردی تقریبا سی و خوردی ساله ولی خیلی خفن، خیلی جذاب و دوستداشتنی بود، وقتی با اون داریم یکی از دانشجوها هم غیبت نمیکنه، نکه گیر بده، نه! تازه خیلی مهربون بود؛ روزی با یه تیپ، اینقدرم بهش چسبیدن که آدم حالت تهوع میگیره بخصوص دخترا!
ولی اخلاقش واقعا خیلی خوبه خیلی منظورم از اون خیلیهای غیر قابل توصیف!
استاد با نگاهی کوتاه، لب باز کرد:
- سلام دخترای گل پسرای عزیز، من بنابهدلایلی چند ماهی نیستم، امروزم بلیط دارم باید برم، و اما...
«اما رو با تاکید و کش دار گفت»
جای من پسر آقای زند هستش، اگرم مشکلی پیش اومد، حتما بهخودم اطلاع بدین.
یکی از پسرا که اسمش مهدی بود، پرسید:
- آقای دکتر منظورتون از آقای زند، دکتر شایان زندِ؟!
*ادامه در کامنت*
۲.۵k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.