روزگار غیر باور. پارت 70
روزگار غیر باور
پارت 70
#همتا
[برای همیشه باهاش بمونم، خودش هم گفت خوانندگی رو دوست نداره ولی به خاطر هدفی که داره وارد این عرصه شده.]
به هیونجون که کنارم خوابیده بود نگاه کردم، کیوت جذاب من. من بدون این آدم واقعا نمیتونستم. تصورشم برام سخته. موهاش ریخته بود تو صورتش. دستمو بردم تا موهاشو کنار بزنم که یهو چشماش رو باز کرد. سریع دستمو عقب کشیدم. یه لبخند زد و رو خم شد و کنار گوشم آروم گفت: برای بار چندم میگم، حق نداری مال کَسِه دیگه ای باشی، هیچکس بجز من. و... من همیشه کنارتم.
به چشمام نگاه کرد.
ه: توهم حق نداری.
خندید و بعد به لبام نگاه کرد. کم کم فاصلمون کم شد که یهو گوشیم زنگ سریع از همدیگه جدا شدیم.
هیو:اِهِم، اِهِم
گوشیمو برداشتم که دیدم مامانمه.
ه: مامانمه!!!! تصویریه!!!!
و دهنمو به حالت سکوت گرفتم
هیو: کی میخوای راجب من به مامانت بگی.
ه: الان نمیتونم. اگه بهش بگم فک میکنه که الان دید حا...[خاک بر سرم، میخواستم چی بگم. لب پایینمو گاز گرفتم]
هیونجون خندید و گفت: نمیخوای جواب بدی.
سرمو به معنی تائید تکون دادم و جواب دادم.
ه: سلام، حالت خوبه مامان؟
ما: سلام، من خوبم، تو خوبی؟
ه: خوب خوبم.
ما:چیزی لازم نداری؟
ه:هیچی مامان.
همونطور که داشتم با مامانم صحبت میکردم به هیونجون نگاه کردم، دستشو زیر چونش گذاشته بود و داشت بهم نگاه میکرد.
بعد چند دقیقه، تماس و قطع کردم که هیونجون گفت: کی میخوای بهشون بگی؟
ه: نمیدونم.
هیو: چرا اومدی کره؟
ه: علاقه، از 10 سالگی به این کشور خیلی علاقه داشتم، اونقدر وضعمون خوب نبود که بتونم بیام اینجا برای هیمن انقد خوندم انقد خوندم تا تونستم بورسیه بگیرم و بیام اینجا.
هیو:خیلی خوب کره ای صحبت میکنی.
ه: بازم علاقه.
هیو: یعنی از منم بیشتر دوستشون داری؟
ه: نه، تو جايه خودتو داري.
....
صبح بیدار شدم. هیونجون رفته بود. لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت شرکت سامسونگ. میخواستم از خیابون رد بشم که یهو یه ماشین با تمام سرعت اومد سمتم و توی 10 سانتیم ترمز کرد. قلبم داشت میومد تو دهنم. نزدیک بود بهم بزنه. یه نگاه به راننده کردم، کت و شلوار مشکی پوشیده بود، با دیدنش چهره لی سومان لعنتی اومد توی ذهنم. همونه... همونجور که تو شُک بودم از خیابون رد شدم و روی اولین صندلی که دیدم نشستم. وقتی که حالم خوب شد رفتم شرکت.
برای دیدن خانم نام رفتم بیمارستان حدودا ساعت 6 رفتم خونه.
شام و درست کردمو خوردم.
میخواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود،جواب دادم:بله.
که صدای....
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
پارت 70
#همتا
[برای همیشه باهاش بمونم، خودش هم گفت خوانندگی رو دوست نداره ولی به خاطر هدفی که داره وارد این عرصه شده.]
به هیونجون که کنارم خوابیده بود نگاه کردم، کیوت جذاب من. من بدون این آدم واقعا نمیتونستم. تصورشم برام سخته. موهاش ریخته بود تو صورتش. دستمو بردم تا موهاشو کنار بزنم که یهو چشماش رو باز کرد. سریع دستمو عقب کشیدم. یه لبخند زد و رو خم شد و کنار گوشم آروم گفت: برای بار چندم میگم، حق نداری مال کَسِه دیگه ای باشی، هیچکس بجز من. و... من همیشه کنارتم.
به چشمام نگاه کرد.
ه: توهم حق نداری.
خندید و بعد به لبام نگاه کرد. کم کم فاصلمون کم شد که یهو گوشیم زنگ سریع از همدیگه جدا شدیم.
هیو:اِهِم، اِهِم
گوشیمو برداشتم که دیدم مامانمه.
ه: مامانمه!!!! تصویریه!!!!
و دهنمو به حالت سکوت گرفتم
هیو: کی میخوای راجب من به مامانت بگی.
ه: الان نمیتونم. اگه بهش بگم فک میکنه که الان دید حا...[خاک بر سرم، میخواستم چی بگم. لب پایینمو گاز گرفتم]
هیونجون خندید و گفت: نمیخوای جواب بدی.
سرمو به معنی تائید تکون دادم و جواب دادم.
ه: سلام، حالت خوبه مامان؟
ما: سلام، من خوبم، تو خوبی؟
ه: خوب خوبم.
ما:چیزی لازم نداری؟
ه:هیچی مامان.
همونطور که داشتم با مامانم صحبت میکردم به هیونجون نگاه کردم، دستشو زیر چونش گذاشته بود و داشت بهم نگاه میکرد.
بعد چند دقیقه، تماس و قطع کردم که هیونجون گفت: کی میخوای بهشون بگی؟
ه: نمیدونم.
هیو: چرا اومدی کره؟
ه: علاقه، از 10 سالگی به این کشور خیلی علاقه داشتم، اونقدر وضعمون خوب نبود که بتونم بیام اینجا برای هیمن انقد خوندم انقد خوندم تا تونستم بورسیه بگیرم و بیام اینجا.
هیو:خیلی خوب کره ای صحبت میکنی.
ه: بازم علاقه.
هیو: یعنی از منم بیشتر دوستشون داری؟
ه: نه، تو جايه خودتو داري.
....
صبح بیدار شدم. هیونجون رفته بود. لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت شرکت سامسونگ. میخواستم از خیابون رد بشم که یهو یه ماشین با تمام سرعت اومد سمتم و توی 10 سانتیم ترمز کرد. قلبم داشت میومد تو دهنم. نزدیک بود بهم بزنه. یه نگاه به راننده کردم، کت و شلوار مشکی پوشیده بود، با دیدنش چهره لی سومان لعنتی اومد توی ذهنم. همونه... همونجور که تو شُک بودم از خیابون رد شدم و روی اولین صندلی که دیدم نشستم. وقتی که حالم خوب شد رفتم شرکت.
برای دیدن خانم نام رفتم بیمارستان حدودا ساعت 6 رفتم خونه.
شام و درست کردمو خوردم.
میخواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود،جواب دادم:بله.
که صدای....
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
۱۲.۹k
۱۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.