روزگار غیر باور پارت 71
روزگار غیر باور
پارت 71
#همتا
که صدای جیغ اومد. به خاطر اینکه یهویی بود، از ترس گوشی رو پرت کردم. هنوز صدای جیغ میومد. قلبم تند تند میزد. میترسیدم...
رفتم سمت گوشی و تماس رو قطع کردم، صدای جیغ قطع شد اما هنوز توی سرم بود. زانو هام رو بغل کردم و از ترس اشکام راهشونو پیدا کردن و شروع به ریختن کردن، سرم رو روی زانوهام گذاشتم، کار خودشه...
با صدای زنگ خوردن گوشیم. بیدار شدم.[دیشب اصلا خوابم نبرد شاید با 2 ساعت هم نخوابیدم. اونم همین صبح بود]
به صفحهی گوشیم نگاه کردم. هیونجون بود. با دیدن اسمش یه بغضی توی گلوم گیر کرد. چشام پر از اشک شد. جواب دادم: سلام
هیو: سلام... صدات گرفته، سرما خوردی؟
[گوشی رو از گوشم دور کردم و صدامو صاف کردم]
ه:نه،خوبی؟
هیو:خوبم، چیزی شده؟ اگه چیزی شده بهم بگو. با نگفتن هیچ چیز درست نمیشه.
ه: نه... هیونجون
هیو:بله؟
ه: مزاحمت نمیشم، خدافظ
هیو: همتااا
قطع کردم، اگه یکم دیگه باهاش صحبت میکردم. گریم میگرفت.
[هر روز که میگذره به این پی میبرم که خيلی دوسش دارم]
رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسام و پوشیدم و از خونه اومدم بیرون، داشتم سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که یه مرد محکم بهم تنه زد که باعث شد بیفتم زمین.
ه: آی...
از روی زمین بلند شدم و لباسام رو تکوندم و میخواستم برم که دیدم یه پاکت روی زمین افتاده.برش داشتم و کاغذ توشو درآوردم، داخلش نوشته بود{عاقل تر از اونی هستی که تصمیم غلط بگیری. اما در غیر اینصورت چیز خوبی در انتظارتون نیست}.
تو دیگه از کجا پیدات شد...
#هیونجون
هیو: همه چیز آماده اس؟
...: بله آقای هوانگ.
هیو:خوبه، هر وقت که گفتم دست به کار شید.
...: چشم.
هیو: خدافظ.
تلفن رو قطع کردم.
بالاخره تموم شد. منتظرم باش...
از بالکن اومدم بیرون و رفتم داخل سالن و روی مبل نشستم که ام جی گفت:پدر گوشیت در اومد.
بک: هر چی درآورده باید بده برای شارژ گوشی.
یونجون: طرف کیه؟
ته: قرار میذاری؟؟؟
هیو: میدونستین خیلی فوضولین؟
بک: حرف عوض نکن.
هیو: نه، مامانم بود.
ام جی: منم میگم تو مال این حرفا نیستی.
هیو:یااااااا
ته: حرف حق جواب نداره هیونجون جان.
دددررریییییینننننتتگگ
دددررریییییینننننتتگگ
هیو: پدرمونو درآوردن.
بک: پدر چیه، جد جد پدربزرگمونم درآوردن.
جواب دادم: بلهههه؟
منیجر: کجایید؟
هیو: خونههه.
منیجر: سریع بیاید، میخوایم کارهای کنسرت و آماده کنیم.
هیو:باشه
و سریع قطع کردم. بلند شدم و رو به اعضا گفتم: جمع کنید بریم که بدبختی شروع شد.
ام جی: نننننننهههههه
ته: بدبختانه آآآآآآآآآرررررررههههه.....
کامنت فراموش نشه لاوا❤️
پارت 71
#همتا
که صدای جیغ اومد. به خاطر اینکه یهویی بود، از ترس گوشی رو پرت کردم. هنوز صدای جیغ میومد. قلبم تند تند میزد. میترسیدم...
رفتم سمت گوشی و تماس رو قطع کردم، صدای جیغ قطع شد اما هنوز توی سرم بود. زانو هام رو بغل کردم و از ترس اشکام راهشونو پیدا کردن و شروع به ریختن کردن، سرم رو روی زانوهام گذاشتم، کار خودشه...
با صدای زنگ خوردن گوشیم. بیدار شدم.[دیشب اصلا خوابم نبرد شاید با 2 ساعت هم نخوابیدم. اونم همین صبح بود]
به صفحهی گوشیم نگاه کردم. هیونجون بود. با دیدن اسمش یه بغضی توی گلوم گیر کرد. چشام پر از اشک شد. جواب دادم: سلام
هیو: سلام... صدات گرفته، سرما خوردی؟
[گوشی رو از گوشم دور کردم و صدامو صاف کردم]
ه:نه،خوبی؟
هیو:خوبم، چیزی شده؟ اگه چیزی شده بهم بگو. با نگفتن هیچ چیز درست نمیشه.
ه: نه... هیونجون
هیو:بله؟
ه: مزاحمت نمیشم، خدافظ
هیو: همتااا
قطع کردم، اگه یکم دیگه باهاش صحبت میکردم. گریم میگرفت.
[هر روز که میگذره به این پی میبرم که خيلی دوسش دارم]
رفتم دست و صورتم رو شستم و لباسام و پوشیدم و از خونه اومدم بیرون، داشتم سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که یه مرد محکم بهم تنه زد که باعث شد بیفتم زمین.
ه: آی...
از روی زمین بلند شدم و لباسام رو تکوندم و میخواستم برم که دیدم یه پاکت روی زمین افتاده.برش داشتم و کاغذ توشو درآوردم، داخلش نوشته بود{عاقل تر از اونی هستی که تصمیم غلط بگیری. اما در غیر اینصورت چیز خوبی در انتظارتون نیست}.
تو دیگه از کجا پیدات شد...
#هیونجون
هیو: همه چیز آماده اس؟
...: بله آقای هوانگ.
هیو:خوبه، هر وقت که گفتم دست به کار شید.
...: چشم.
هیو: خدافظ.
تلفن رو قطع کردم.
بالاخره تموم شد. منتظرم باش...
از بالکن اومدم بیرون و رفتم داخل سالن و روی مبل نشستم که ام جی گفت:پدر گوشیت در اومد.
بک: هر چی درآورده باید بده برای شارژ گوشی.
یونجون: طرف کیه؟
ته: قرار میذاری؟؟؟
هیو: میدونستین خیلی فوضولین؟
بک: حرف عوض نکن.
هیو: نه، مامانم بود.
ام جی: منم میگم تو مال این حرفا نیستی.
هیو:یااااااا
ته: حرف حق جواب نداره هیونجون جان.
دددررریییییینننننتتگگ
دددررریییییینننننتتگگ
هیو: پدرمونو درآوردن.
بک: پدر چیه، جد جد پدربزرگمونم درآوردن.
جواب دادم: بلهههه؟
منیجر: کجایید؟
هیو: خونههه.
منیجر: سریع بیاید، میخوایم کارهای کنسرت و آماده کنیم.
هیو:باشه
و سریع قطع کردم. بلند شدم و رو به اعضا گفتم: جمع کنید بریم که بدبختی شروع شد.
ام جی: نننننننهههههه
ته: بدبختانه آآآآآآآآآرررررررههههه.....
کامنت فراموش نشه لاوا❤️
۱۲.۵k
۱۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.