روزگار غیر باور. پارت 69
روزگار غیر باور
پارت 69
#همتا
بی هدف همینطور راه میرفتم بدون اینکه حواسم باشه کجا میرم. ناراحت، عصبانی، متعجب و احساس های دیگه بجز... شادی.
درخواستش... وای خدا، درخواست نبود بلکه تهدید بود.
{سومان: باهاش بهم بزن، بگو دوسش نداری، بگو فقط بهخاطر اینکه یه خواننده معروفه باهاش بودی و الان دیگه ازش خسته شدی. اگه بهش بگی خیلی به نفعت میشه.
ه: چی!!! من رو چی فرض کردین.
سومان: تصمیم با توعه، یا باهاش بهم میزنی یا این عکس ها رو پخش میکنم و... خیلی کارهای دیگه.
ه: ما چهکار به شما داریم؟
خندید و یه کارت بهم داد و گفت: تا پس فردا اگه تصمیم گرفتی بهش بگی، به این شماره زنگ بزن اگر هم نه که عواقب خیلی بدی داره}
من هیونجون رو دوست دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم ولی... وای خدا چیکار کنم. همینجور با خودم درگیر بودم که به یه نفر خوردم:
زن: مراقب باش، ايش.
ه: ببخشید.
تازه به خودم اومدم. تاکسی گرفتم و رفتم خونم. در خونه رو باز کردم و بدون اینکه لباسام رو عوض کنم، روی مبل نشستم و سرمو بین دست هام گرفتم. و ناخداگاه اشک هام همینطور شروع با ریختن کردن.
اگه عکس ها پخش میشد،خیلی هیت میگرفت. باید بهش بگم.. نهنه نمیگم، نمیخوام نگرانش کنم اون الان باید روی کارهاش تمرکز کنه.
از روی مبل بلند شدم و لباسام و عوض کردم و صورتمو شستم و روی مبل دراز کشیدم. قرار بود هیونجون بیاد اینجا. بلند شدم و همونطور که گریه میکردم خونه رو مرتب میکردم که صدای زنگ در خونم اومد. سریع رفتم صورتمو شستم و اومدمو درو باز کردم و تا هیونجون اومد داخل بغلم کرد و گفت: حتما دلت برام تنگ شده بود نه؟
[خیلی، کاشکی هیچوقت از پیشم نمیرفتی حتی برای 1 دقیقه]
منم بغلش کردم و بدون اینکه چیزی بگم.
دوباره اشکام راهشونو پیدا کردن و همینطور میریختن.
بعد چند دقیقه از بغل همدیگه اومدیم بیرون که هیونجون با دیدن صورت پر از اشکم. صورتمو بین دستاش گرفت و اشکامو با انگشتش پاک کرد و گفت: چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چیشده؟
ه: واقعا دوستم داری؟
هیو: از اون چیزی که فکر میکنی هم بیشتر.
ه: هیچوقت ترکم نمیکنی، توی هر شرایطی.
دوباره بغلم کرد و گفت: تو این دنیا هیچ چیز به اندازه تو برام با ارزش نیست. تو رو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
ه: خانم نام چی؟
هیو: اون که جای خودشو داره، نمیخوای بگی چیشده؟
ه: خوانندگی رو خیلی دوست داری؟
دستمو گرفت و رفتیم روی مبل نشستیم. بعد گفت: اگه راستش رو بخوام بگم، نا دوست ندارم.
ه: چی!!!
هیو:بعدا همه چیز رو بهت میگم.
خندیدم و گفتم: باشه.
...
ه: باید الان نمک و اضافه کنی
هیو: میدونم.😎
ه: آره میدونی🙂
...
ه:يااااا، آردیم کردی، اینم برای تو،(باخنده)
...
اونشب هم یکی از بهترین شب های زندگیم بود.
تصمیم خودم رو گرفتم من....
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
پارت 69
#همتا
بی هدف همینطور راه میرفتم بدون اینکه حواسم باشه کجا میرم. ناراحت، عصبانی، متعجب و احساس های دیگه بجز... شادی.
درخواستش... وای خدا، درخواست نبود بلکه تهدید بود.
{سومان: باهاش بهم بزن، بگو دوسش نداری، بگو فقط بهخاطر اینکه یه خواننده معروفه باهاش بودی و الان دیگه ازش خسته شدی. اگه بهش بگی خیلی به نفعت میشه.
ه: چی!!! من رو چی فرض کردین.
سومان: تصمیم با توعه، یا باهاش بهم میزنی یا این عکس ها رو پخش میکنم و... خیلی کارهای دیگه.
ه: ما چهکار به شما داریم؟
خندید و یه کارت بهم داد و گفت: تا پس فردا اگه تصمیم گرفتی بهش بگی، به این شماره زنگ بزن اگر هم نه که عواقب خیلی بدی داره}
من هیونجون رو دوست دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم ولی... وای خدا چیکار کنم. همینجور با خودم درگیر بودم که به یه نفر خوردم:
زن: مراقب باش، ايش.
ه: ببخشید.
تازه به خودم اومدم. تاکسی گرفتم و رفتم خونم. در خونه رو باز کردم و بدون اینکه لباسام رو عوض کنم، روی مبل نشستم و سرمو بین دست هام گرفتم. و ناخداگاه اشک هام همینطور شروع با ریختن کردن.
اگه عکس ها پخش میشد،خیلی هیت میگرفت. باید بهش بگم.. نهنه نمیگم، نمیخوام نگرانش کنم اون الان باید روی کارهاش تمرکز کنه.
از روی مبل بلند شدم و لباسام و عوض کردم و صورتمو شستم و روی مبل دراز کشیدم. قرار بود هیونجون بیاد اینجا. بلند شدم و همونطور که گریه میکردم خونه رو مرتب میکردم که صدای زنگ در خونم اومد. سریع رفتم صورتمو شستم و اومدمو درو باز کردم و تا هیونجون اومد داخل بغلم کرد و گفت: حتما دلت برام تنگ شده بود نه؟
[خیلی، کاشکی هیچوقت از پیشم نمیرفتی حتی برای 1 دقیقه]
منم بغلش کردم و بدون اینکه چیزی بگم.
دوباره اشکام راهشونو پیدا کردن و همینطور میریختن.
بعد چند دقیقه از بغل همدیگه اومدیم بیرون که هیونجون با دیدن صورت پر از اشکم. صورتمو بین دستاش گرفت و اشکامو با انگشتش پاک کرد و گفت: چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟ چیشده؟
ه: واقعا دوستم داری؟
هیو: از اون چیزی که فکر میکنی هم بیشتر.
ه: هیچوقت ترکم نمیکنی، توی هر شرایطی.
دوباره بغلم کرد و گفت: تو این دنیا هیچ چیز به اندازه تو برام با ارزش نیست. تو رو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
ه: خانم نام چی؟
هیو: اون که جای خودشو داره، نمیخوای بگی چیشده؟
ه: خوانندگی رو خیلی دوست داری؟
دستمو گرفت و رفتیم روی مبل نشستیم. بعد گفت: اگه راستش رو بخوام بگم، نا دوست ندارم.
ه: چی!!!
هیو:بعدا همه چیز رو بهت میگم.
خندیدم و گفتم: باشه.
...
ه: باید الان نمک و اضافه کنی
هیو: میدونم.😎
ه: آره میدونی🙂
...
ه:يااااا، آردیم کردی، اینم برای تو،(باخنده)
...
اونشب هم یکی از بهترین شب های زندگیم بود.
تصمیم خودم رو گرفتم من....
کامنت فراموش نشه لاوا♥️
۱۶.۴k
۱۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.