تهیونگ هم مثل هر دو در فکر فرو رفته بودمسیر تا برج زیادی
تهیونگ هم مثل هر دو در فکر فرو رفته بود،مسیر تا برج زیادی طولانی نبود اما برای هر کدوم به اندازه سال ها میگذشت،تهیونگ داست به احساستش فکر میکرد،اون چش شده بود،چرا باید از عصبانیت چوب را میشکست،اون یک دختر ساده است و تهیونگ نباید انقدر عصبی بشه و حسادت کنه،حتمی یک لحظه گیج شده بود و این برخورد را با دوست صمیمیش کرده بود،اما دلیل اون حس عجیب چی بود،تهیونگ درست مثل موقعی شده بود که یکی وسایلش را برمیداشت یا کسی به دفترچه مشکی اش نگاه میکرد،تصمیم گرفت از حسش بنویسه،دفتر چه مشکی را در اورد و در ادامه مطلب قبلی نوشت"فرشته...فرشته ها میان و میرن،فرشته ها متعلق به بهشت هستن و تنها چیزی که کنار ما میمونن شیاطین هستن،شیاطین تعلق خاصی ندارن اما توی داستان زندگی من شیطان کیه؟اون دختر فرشته داستانه یا یکی دیگه از رهگذر ها؟اگه فرشته است،مثل مادرم به بهشت میرود؟"...هوای پاریس کمی سرد بود،دوباره قرار بود بارون بگیره،تقریبا نزدیک برج بودن،هر سه نفر حس عجیبی داشتن،حسی نا آشنا و لذت بخش،نوعی کشش،اما واقعا فرشته داشتان کی بود؟،ا.ت دفتر نقاشی اش را در اورد و ارام یک جمله کنار نقاشی تهیونگ نوشت"هر داستانی یک قربانی داره،داستان های جنایی،درام،عاشقانه،ترسناک،رقابتی اما،این زندگی چه نوع داستانیه؟قربانی داستان کیه؟خودم؟اصلا داستانی وجود داره یا فقط یک رویایی کوتاه است؟فقط دو رهگذر اشنا؟"
- ۱.۶k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط