"فَِاَِکَِرَِ رَِوَِاَِنَِیَِ وَِلَِیَِ عَِاَِشَِقَِ"part:16
انقد صبحونه خوردم که داشتم میترکیدم که یکدفعه یونگی پشت سرم گفت: خفه نشی داش ا/ت
بهش نگا کردم با دهن پر بهش گفتم: نه نگران نباش داش یونگی خفه نمیشم
یه نیشخنده ای زد و اومد نشست روبرو روم و شروع به خوردن کرد
تفنگشو در اورد و گذاشت روبروم و گفت الان دختر خوبی شدی و کارایی که تهیونگ میخواد رو انجام میده پس اگه ازش بخوای که خودت بری بیرون میزارتت این تفنگ رو کنارت بزار اگه کسی سمتت اومد یا اذیتت کرد یه گوله تو سرش یا هر جای دیگه اش خالی کن تازه بانو ا/ت هفته ی دیگه عروسیتونه خ دتو آماده کن واس عروسی خودتو تهیونگ
اشک تو چشام جمع شد چی عروسی من با تهیونگ؟
این باور نکردنیه من با رئیس مافیای دنیا که کل دنیا ازش میترسن ازدواج کنم؟؟
اگه بخواد باهام ازدواج کنه نباید رو حرفش حرف بیارم چون مطمئنم اگه حرفی بزنم پوست سرمو میکنه هی بیخیال امروز تولدمه...
یونگی!
یونگی:ها
امروز تولدمه
یونگی:خو چیکار کنم؟
هی چرا انقد بی ذوقی
یونگی:هوف بزار تهیونگ برات تولد بگیره ببینم وحشتناک ترین مافیا برا یه دختر ۱۵ ساله جشن تولد میگیره؟
هی نمیگیره فک کردی تهیونگ خودشو بخواطر من کوچیک میکنه؟ نمیکنه
هییی ولش یونگی صبحونه بخور منم برم بالا راسی درباره ی تفنگ ازت ممنونم
یونگی:خواهش
(از زبان تهیونگ)
هی اولین بارمه میخوام به یکی هدیه بدم
از یکی از باکلاس ترین مغازه ها که صاحبش زیر دستمه یه ایرپادو گوشی ست جنس خوب گرفتم (عه تهیونگ شماها هم به فکر جنسو خوب و مزخرفین؟هب)
وقتی از مغازه اومدم بیرون یکدقیقه ایستادم نگام به سمت چپ افتاد یه طلا فروشی دیدم یاد حرف ا/ت افتادم که میگف:تهیونگ من هیچوقت طلا نداشتم
رفتم سمت طلا فروشیه یه انگشتر با طرح الماس و انگشتر و گوشواره و پا بند ست براش گرفتم این یکیو قرار نبود روز تولدش بدم بهش قرار بود هفته ی دیگه بهش بدم روز عروسی
یجوری تو لباسم قایمش کردم که نفهمه سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم
توی راه با صحنه ای مواجه شدم یکدفعه سرم گیج رفت اون صحنه همونجایی بود که خانواده ی ا/ت رو کشته بودم
خدایمن اونجا همون جا بود
به راننده گفتم بایسته وایساد و از ماشین پیاده شدم پائین دره رو نگا کردم همه ی اونروز یادم اومد
(بازگشت به روز تصادف)
تهیونگ:مردک عوضی قرضشو بهم نمیده یکاری باهات کنم که هزار بار آرزو مرگ کنی
هی اون ماشینشه صب کن (تهیونگ ماشینشو جلوی ماشین ا/ت اینا پارک کرد و اومد جلو شیشه ی ماشین )
هی بیا پاینن
پدر ا/ت خشکش زده بود
با ترس اومد بیرون و گفت :لطفا جلو زنو بچه ام بهم رحم کنید ارباب قرضو بهتون میدم صبر کنید
تهیونگ:من همین الان پولو میخوام چندساله بهت رحم کردم یا دخترتو میدی بهم برده شخصی خودم شه یا میکشمتون
پدر ا/ت از ترس خشکش زده بود و بعد از یک مین به خودش اومد و گفت ارباب تهیونگ اون ماشینتون چقدر قشنگه
تهیونگ حواسش رفت سمت ماشین و پدر ا/ت بدو بدو رفت سوار ماشین شدو بدون هیچ وقت گذروندنی حرکت کرد
تهیونگ وقتی دید حرکت کرد اونم رفت و سوار ماشینش شدو بدون هیچ تلف کردن وقت افتاد دنبالش بعد از چندمین دنبال کردن ماشین ا/ت اینا بهش محکم ضربه زد ماشینشونو از دره انداخت بیرون تهیونگ مات مبهوت از ماشینش اومد بیرونو به پائین دره نگا کرد و وحشت زده از دره آروم آروم رفت پائین (از این دره ها هس توی شمال منظورم از ایناس)
وقتی به ماشین رسیدم صدای سرفه کردم یخ دختر کوچولو رو شنید و اونو آروم از ماشین آورد بیرون و نگاش کن و به صورت خوشکلش ماتش برد و شروع به اشک ریختن کرد و گفت من چیکار کردم با این دختر بی پدر مادرش کردم لعنت به من (با اشک)
اون دخترو تو بقلش محکم گرفت و برد بالا ی دره و به سمت بیمارستان بردش و گذاشتش جلو در بیمارستان و خودش فرار کرد
(بازگشت به حال)
چطوری به ا/ت بگم من پدرمادرشو کشتم
نمیتونستم بهش بگم سخت بود برام کسی که عاشقش بودم بگم که من پدرمادرتو کشتم
بادیگارد صدام کرد و رفتم سمت ماشین و به سمت خونه حرکت کردیم وقتی به خونه رسیدیم ا/ت رو ندیدم از یونگی پرسیدم و یونگی گفت رفته بالا
رفتم اتاق مشترک منو ا/ت و دیدم گوشی گرفته و داره باهاش ور میده یه اهم گفتم که گفت تهیونگ وسط جای حساسشم یکلحظه صبر کن
ازش گوشیو گرفتمو گفتم بلندشو درست بشین
با کلی غر زدن گفت اهه باشه
وقتی نشست بهش ایرپادو گوشی رو دادم بهش و گفتم تولدت مبارک
اشک توی چشاش جنس شد و گفت اینا برا منه؟
گفتم آره اینا برا خود خودتن
بهش نگا کردم با دهن پر بهش گفتم: نه نگران نباش داش یونگی خفه نمیشم
یه نیشخنده ای زد و اومد نشست روبرو روم و شروع به خوردن کرد
تفنگشو در اورد و گذاشت روبروم و گفت الان دختر خوبی شدی و کارایی که تهیونگ میخواد رو انجام میده پس اگه ازش بخوای که خودت بری بیرون میزارتت این تفنگ رو کنارت بزار اگه کسی سمتت اومد یا اذیتت کرد یه گوله تو سرش یا هر جای دیگه اش خالی کن تازه بانو ا/ت هفته ی دیگه عروسیتونه خ دتو آماده کن واس عروسی خودتو تهیونگ
اشک تو چشام جمع شد چی عروسی من با تهیونگ؟
این باور نکردنیه من با رئیس مافیای دنیا که کل دنیا ازش میترسن ازدواج کنم؟؟
اگه بخواد باهام ازدواج کنه نباید رو حرفش حرف بیارم چون مطمئنم اگه حرفی بزنم پوست سرمو میکنه هی بیخیال امروز تولدمه...
یونگی!
یونگی:ها
امروز تولدمه
یونگی:خو چیکار کنم؟
هی چرا انقد بی ذوقی
یونگی:هوف بزار تهیونگ برات تولد بگیره ببینم وحشتناک ترین مافیا برا یه دختر ۱۵ ساله جشن تولد میگیره؟
هی نمیگیره فک کردی تهیونگ خودشو بخواطر من کوچیک میکنه؟ نمیکنه
هییی ولش یونگی صبحونه بخور منم برم بالا راسی درباره ی تفنگ ازت ممنونم
یونگی:خواهش
(از زبان تهیونگ)
هی اولین بارمه میخوام به یکی هدیه بدم
از یکی از باکلاس ترین مغازه ها که صاحبش زیر دستمه یه ایرپادو گوشی ست جنس خوب گرفتم (عه تهیونگ شماها هم به فکر جنسو خوب و مزخرفین؟هب)
وقتی از مغازه اومدم بیرون یکدقیقه ایستادم نگام به سمت چپ افتاد یه طلا فروشی دیدم یاد حرف ا/ت افتادم که میگف:تهیونگ من هیچوقت طلا نداشتم
رفتم سمت طلا فروشیه یه انگشتر با طرح الماس و انگشتر و گوشواره و پا بند ست براش گرفتم این یکیو قرار نبود روز تولدش بدم بهش قرار بود هفته ی دیگه بهش بدم روز عروسی
یجوری تو لباسم قایمش کردم که نفهمه سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم
توی راه با صحنه ای مواجه شدم یکدفعه سرم گیج رفت اون صحنه همونجایی بود که خانواده ی ا/ت رو کشته بودم
خدایمن اونجا همون جا بود
به راننده گفتم بایسته وایساد و از ماشین پیاده شدم پائین دره رو نگا کردم همه ی اونروز یادم اومد
(بازگشت به روز تصادف)
تهیونگ:مردک عوضی قرضشو بهم نمیده یکاری باهات کنم که هزار بار آرزو مرگ کنی
هی اون ماشینشه صب کن (تهیونگ ماشینشو جلوی ماشین ا/ت اینا پارک کرد و اومد جلو شیشه ی ماشین )
هی بیا پاینن
پدر ا/ت خشکش زده بود
با ترس اومد بیرون و گفت :لطفا جلو زنو بچه ام بهم رحم کنید ارباب قرضو بهتون میدم صبر کنید
تهیونگ:من همین الان پولو میخوام چندساله بهت رحم کردم یا دخترتو میدی بهم برده شخصی خودم شه یا میکشمتون
پدر ا/ت از ترس خشکش زده بود و بعد از یک مین به خودش اومد و گفت ارباب تهیونگ اون ماشینتون چقدر قشنگه
تهیونگ حواسش رفت سمت ماشین و پدر ا/ت بدو بدو رفت سوار ماشین شدو بدون هیچ وقت گذروندنی حرکت کرد
تهیونگ وقتی دید حرکت کرد اونم رفت و سوار ماشینش شدو بدون هیچ تلف کردن وقت افتاد دنبالش بعد از چندمین دنبال کردن ماشین ا/ت اینا بهش محکم ضربه زد ماشینشونو از دره انداخت بیرون تهیونگ مات مبهوت از ماشینش اومد بیرونو به پائین دره نگا کرد و وحشت زده از دره آروم آروم رفت پائین (از این دره ها هس توی شمال منظورم از ایناس)
وقتی به ماشین رسیدم صدای سرفه کردم یخ دختر کوچولو رو شنید و اونو آروم از ماشین آورد بیرون و نگاش کن و به صورت خوشکلش ماتش برد و شروع به اشک ریختن کرد و گفت من چیکار کردم با این دختر بی پدر مادرش کردم لعنت به من (با اشک)
اون دخترو تو بقلش محکم گرفت و برد بالا ی دره و به سمت بیمارستان بردش و گذاشتش جلو در بیمارستان و خودش فرار کرد
(بازگشت به حال)
چطوری به ا/ت بگم من پدرمادرشو کشتم
نمیتونستم بهش بگم سخت بود برام کسی که عاشقش بودم بگم که من پدرمادرتو کشتم
بادیگارد صدام کرد و رفتم سمت ماشین و به سمت خونه حرکت کردیم وقتی به خونه رسیدیم ا/ت رو ندیدم از یونگی پرسیدم و یونگی گفت رفته بالا
رفتم اتاق مشترک منو ا/ت و دیدم گوشی گرفته و داره باهاش ور میده یه اهم گفتم که گفت تهیونگ وسط جای حساسشم یکلحظه صبر کن
ازش گوشیو گرفتمو گفتم بلندشو درست بشین
با کلی غر زدن گفت اهه باشه
وقتی نشست بهش ایرپادو گوشی رو دادم بهش و گفتم تولدت مبارک
اشک توی چشاش جنس شد و گفت اینا برا منه؟
گفتم آره اینا برا خود خودتن
۱۴.۴k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.