پارت ۵
(" رُمـــــــــانِـــــــــ دِلِــــــــــ بــــــــی قَــــــــرارِ مَـــــــــنــــــــ ")
رفتیم با نیکا کل پاساژ رو دیدیم و خرید کردیم هرچی خرید کردیم گذاشتیم تو ماشین
نیکا:چقدر خرید کردیم
دیانا:اره
نیکا:بریم یک چیز بخوریم
دیانا:من پول ندارم هرچی پول داشتم از کارت خودم خرج کردم
نیکا:بیا مهمون من
دیانا:مرسی
رفتیم یک چیز خوردیم حرکت کردیم به سمت خونه
ارسلان:اینا کجا رفتن صبح تا الان شب شده
ساعت10:3
رفتیم خونه پشت در ارسلان بود مثل جن
نیکا:اهم سلام😁👋
دیانا از نگاه ارسلان ترسید
ارسلان هیچی نگفت
رفتیم داخل با سر پایین
امیر هم میدونین منو امیر نقشه. داشتیم
داشتیم میرفتیم تو اتاق
ارسلان:نیکا دیانا
نیکا:دیانا برگرد وایی برگرد
نیکا و دیانا:بله
ارسلان:بیاین بشینین
ارسلان:کجا بودین
نیکا:بیرون
ارسلان با داد:جواب منو با سوال نده نیکا،میزنم رو دهنتا
اینجا ارسلان با داد حرف میزنه
ارسلان:نمیدونید تا دیر وقت بیرون باشین کسی مزاحمتون بشه
ارسلان:ادم نگران میشه خوب
ارسلان:دیتر میشد چکار میخواستین بکنین
ارسلان:اگه شما رو می دوزدیدن کی میخواست بفهمه
ارسلان:ادم بیرون میره ده دقیقه یک رب میمونه
ارسلان:اگر بلایی سرتون میومد من چکار میکردم
ارسلان:کدومتون پیشنهاد دادی
دیانا:نیکا
ارسلان:اگه اتفاقی برای دیانا میوفتاد تو پول بستریشو میدی
ارسلان :فکر الان نبودین
ارسلان:بخاطر این کارتون تنبیح میشین و امشب از شام خبری نیست گمشین
نیکا رفت تو اتاق خودش منم اتاق خودم
نیکا: من که نمیتونم از اتاق بیام بیرون چون میترسم به دیانا هم که شب بخیر نگفتم بزار بهش زنگ بزنم
دیانا: داشتم از ترس به خودم می لرزیدم که یهو نیکا بهم زنگ زد
نیکا:الو دیانا
دیانا:جونم نیکا
نیکا:دیانا تو نترسیدی؟؟؟
دیانا:چرا الان از ترس دارم به خودم می لرزم احساس میکنم قراره بیاد داخل اتاق
نیکا: منم خیلی میترسم
دیانا:فعلاً ولش بیا بخوابیم از شام که خبری نی
نیکا:باشه شب خوش
دیانا: شب بخیر
پایان
امیر:ارسلان چرا سر نیکا داد زدی؟؟؟
ارسلان :می دونی ساعت چنده اینا تا الان بیرون بودند
ادامه دارد...
رفتیم با نیکا کل پاساژ رو دیدیم و خرید کردیم هرچی خرید کردیم گذاشتیم تو ماشین
نیکا:چقدر خرید کردیم
دیانا:اره
نیکا:بریم یک چیز بخوریم
دیانا:من پول ندارم هرچی پول داشتم از کارت خودم خرج کردم
نیکا:بیا مهمون من
دیانا:مرسی
رفتیم یک چیز خوردیم حرکت کردیم به سمت خونه
ارسلان:اینا کجا رفتن صبح تا الان شب شده
ساعت10:3
رفتیم خونه پشت در ارسلان بود مثل جن
نیکا:اهم سلام😁👋
دیانا از نگاه ارسلان ترسید
ارسلان هیچی نگفت
رفتیم داخل با سر پایین
امیر هم میدونین منو امیر نقشه. داشتیم
داشتیم میرفتیم تو اتاق
ارسلان:نیکا دیانا
نیکا:دیانا برگرد وایی برگرد
نیکا و دیانا:بله
ارسلان:بیاین بشینین
ارسلان:کجا بودین
نیکا:بیرون
ارسلان با داد:جواب منو با سوال نده نیکا،میزنم رو دهنتا
اینجا ارسلان با داد حرف میزنه
ارسلان:نمیدونید تا دیر وقت بیرون باشین کسی مزاحمتون بشه
ارسلان:ادم نگران میشه خوب
ارسلان:دیتر میشد چکار میخواستین بکنین
ارسلان:اگه شما رو می دوزدیدن کی میخواست بفهمه
ارسلان:ادم بیرون میره ده دقیقه یک رب میمونه
ارسلان:اگر بلایی سرتون میومد من چکار میکردم
ارسلان:کدومتون پیشنهاد دادی
دیانا:نیکا
ارسلان:اگه اتفاقی برای دیانا میوفتاد تو پول بستریشو میدی
ارسلان :فکر الان نبودین
ارسلان:بخاطر این کارتون تنبیح میشین و امشب از شام خبری نیست گمشین
نیکا رفت تو اتاق خودش منم اتاق خودم
نیکا: من که نمیتونم از اتاق بیام بیرون چون میترسم به دیانا هم که شب بخیر نگفتم بزار بهش زنگ بزنم
دیانا: داشتم از ترس به خودم می لرزیدم که یهو نیکا بهم زنگ زد
نیکا:الو دیانا
دیانا:جونم نیکا
نیکا:دیانا تو نترسیدی؟؟؟
دیانا:چرا الان از ترس دارم به خودم می لرزم احساس میکنم قراره بیاد داخل اتاق
نیکا: منم خیلی میترسم
دیانا:فعلاً ولش بیا بخوابیم از شام که خبری نی
نیکا:باشه شب خوش
دیانا: شب بخیر
پایان
امیر:ارسلان چرا سر نیکا داد زدی؟؟؟
ارسلان :می دونی ساعت چنده اینا تا الان بیرون بودند
ادامه دارد...
۱.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.