پارت ۴۳
پارت ۴۳
آیدا هم قبول کرد و نشست و ادامه فیلمش رو نگاه کرد .
منم به این دوتا نگاه می کردم که هر از گاهی چند تا نگاه عاشقانه رد و بدل می کردن و با سرفه من فوری به حالت قبلیشون بر می گشتن .
فیلم که تموم شد آیدا رفت تو آشپزخونه و مشغول شد .
منم یه نگاه به آرش که از آیدا نگاه نمی گرفت انداختم و گفتم : آرش تو برو کمک آیدا منم برم لباسم رو عوض کنم .
آرش با کله قبول کرد و منم بعد از یه دوش رفتم تو هال .
با صدای خنده آرش و صورت سرخ آیدا نگاهی به آرش انداختم و گفتم : بد نگذره
آرش : امم چیزی نیس داشتم یه جوک تعریف می کردم فقط .
آیدا هم تند تند سرش رو تکون داد .
من : اوکی منم خر شدم .
خندیدن و منم کمکشون کردم تا سالاد رو درس کنن .
من : برنامه شب ..
هموز حرفم تموم نشده بود که آرش گفت : بعد ناهار می ریم جنگل و بعدشم می ریم شهربازی و شام می خوریم .
آیدا : آره خوبه .
من : اصلا هم قبلش با همدیگه هماهنگ نکرده بودین .
آیدا : راستش با همدیگه تصمیم گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم .
چیزی نگفتم و ناهارمون رو خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود فقط یه کم زیادی تند بود که هر دوشون گردن اون یکی انداختن .
بعد از ناهار طبق برنامه رفتیم جنگل و کلی هیزم جمع کردیم تا شب آتیش روشن کنیم .
هیزم ها رو بردیم تو حیاط و رفتیم شهربازی .
اولین چیزی که تو شهربازی شنیده می شد صدای جیغ های گوش خراش بود که فقط اعصاب رو خط خطی می کرد .
آرش از قصد یکی از ترسناک ترین ها رو انتخاب کرد تا ما رو اذیت کنه .
من با اینکه می ترسیدم اما کم نیاوردم .
بعد از حرکت آروم دستگاه فقط به چهره آیدا خیره شدم و اونم به من همین که حرکاتش تند شد جیغ من و آیدا رفت بالا و این وسط آرش مسخرمون می کرد .
حرکت اونقدر تند شده بود که دیگه زمین رو نمی دیدم فقط حس می کردم با سرعت نور تو حرکتم .
هیچی رو واضح نمی دیدم و واسه همین چشام رو بستم تا کمتر احساس سرگیجه بهم دست بده .
بعد از یه ربع تو این وضعیت بودن بلاخره دستگاه خاموش شد و پیاده شدیم .
آرش همونجوری که پیاده می شد نگاه به قیافه من و آیدا می کرد و می خندید .
من : آرش خان منتظر باش .
آرش خنده کنان گفت : منتظرم آبجی .
اخمی کردم و آرش رفت تا یچیزی بگیره تا حالمون بهتر بشه تو این فاصله هم آبی به دست و صورتمون زدیم .
آرش : حالتون بهتر نشد ؟
من : بهتریم .
آرش آبمیوه ها رو به خوردمون داد و بعدش یه خورده تو شهر گشتیم و بعدشم رفتیم رستوران واسه شام .
سر میز نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که گارسون اومد و سفارش گرفت .
هر سه تامون یچیزی سفارش دادیم .
غذا رو که آوردن تشکر کردم که صدای عجیب آشنایی گفت خواهش .
برگشتم و نگاش کردم که با پسری که امروز تو ساحلدیده بودمش مواجه شدم .
آیدا هم قبول کرد و نشست و ادامه فیلمش رو نگاه کرد .
منم به این دوتا نگاه می کردم که هر از گاهی چند تا نگاه عاشقانه رد و بدل می کردن و با سرفه من فوری به حالت قبلیشون بر می گشتن .
فیلم که تموم شد آیدا رفت تو آشپزخونه و مشغول شد .
منم یه نگاه به آرش که از آیدا نگاه نمی گرفت انداختم و گفتم : آرش تو برو کمک آیدا منم برم لباسم رو عوض کنم .
آرش با کله قبول کرد و منم بعد از یه دوش رفتم تو هال .
با صدای خنده آرش و صورت سرخ آیدا نگاهی به آرش انداختم و گفتم : بد نگذره
آرش : امم چیزی نیس داشتم یه جوک تعریف می کردم فقط .
آیدا هم تند تند سرش رو تکون داد .
من : اوکی منم خر شدم .
خندیدن و منم کمکشون کردم تا سالاد رو درس کنن .
من : برنامه شب ..
هموز حرفم تموم نشده بود که آرش گفت : بعد ناهار می ریم جنگل و بعدشم می ریم شهربازی و شام می خوریم .
آیدا : آره خوبه .
من : اصلا هم قبلش با همدیگه هماهنگ نکرده بودین .
آیدا : راستش با همدیگه تصمیم گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم .
چیزی نگفتم و ناهارمون رو خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود فقط یه کم زیادی تند بود که هر دوشون گردن اون یکی انداختن .
بعد از ناهار طبق برنامه رفتیم جنگل و کلی هیزم جمع کردیم تا شب آتیش روشن کنیم .
هیزم ها رو بردیم تو حیاط و رفتیم شهربازی .
اولین چیزی که تو شهربازی شنیده می شد صدای جیغ های گوش خراش بود که فقط اعصاب رو خط خطی می کرد .
آرش از قصد یکی از ترسناک ترین ها رو انتخاب کرد تا ما رو اذیت کنه .
من با اینکه می ترسیدم اما کم نیاوردم .
بعد از حرکت آروم دستگاه فقط به چهره آیدا خیره شدم و اونم به من همین که حرکاتش تند شد جیغ من و آیدا رفت بالا و این وسط آرش مسخرمون می کرد .
حرکت اونقدر تند شده بود که دیگه زمین رو نمی دیدم فقط حس می کردم با سرعت نور تو حرکتم .
هیچی رو واضح نمی دیدم و واسه همین چشام رو بستم تا کمتر احساس سرگیجه بهم دست بده .
بعد از یه ربع تو این وضعیت بودن بلاخره دستگاه خاموش شد و پیاده شدیم .
آرش همونجوری که پیاده می شد نگاه به قیافه من و آیدا می کرد و می خندید .
من : آرش خان منتظر باش .
آرش خنده کنان گفت : منتظرم آبجی .
اخمی کردم و آرش رفت تا یچیزی بگیره تا حالمون بهتر بشه تو این فاصله هم آبی به دست و صورتمون زدیم .
آرش : حالتون بهتر نشد ؟
من : بهتریم .
آرش آبمیوه ها رو به خوردمون داد و بعدش یه خورده تو شهر گشتیم و بعدشم رفتیم رستوران واسه شام .
سر میز نشسته بودیم و داشتیم حرف می زدیم که گارسون اومد و سفارش گرفت .
هر سه تامون یچیزی سفارش دادیم .
غذا رو که آوردن تشکر کردم که صدای عجیب آشنایی گفت خواهش .
برگشتم و نگاش کردم که با پسری که امروز تو ساحلدیده بودمش مواجه شدم .
۱۱۷.۰k
۲۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.