پارت ۴۵
پارت ۴۵
سرش رو تکون داد .
من : آیدا بدو باید بریم .
بیخیال اون مرده شدم و دنبال آیدا دویدم .
من : آیدا نفسم گرفت چن دیقه وایسا .
آیدا : بابد از اونجا دور بشیم .
من : خیلی دور شدیم دیگه بسته .
آیدا : وایی دریا داریم گم میشیم .
من : چرت نگو اون جاده اس ماشینم خمین ورا پارک بود .
آیدا با خوشحالی رفت سمت جاده و منم دنبالش رفتم .
سرم هنوزم درد می کرد و یه خورده سر گیجه داشتم .
ماشین رو که پیدا کردیم سوییچ رو دادم به آیدا برونه و اونم قبول کرد .
تا رسیدن به خونه هیچکدوممون حرفی نزد و هر دومون به اون نامه فک می کردیم .
من : آیدا مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟
آیدا : قرار نیس کسی جز ما دو تا با خبر شه که اون نامه رو دیدیم .
من : یه حسی بهم می گه می خواد اتفاقای بدی بیوفته .
آیدا : بیخود می گه پاشو آماده شو یه خورده بریم ساحل قدم بزنیم شاید حالمونم خوب شه .
من : باشه .
گوشیم رو هم تو جیبم گذاشتم .
آیدا : دریا اون گردنبندت که امروز پوشیده بودی رو می دی من امشب بپوشم .
من : نوچ اون یادگاریه بابابزرگه نمی دم به کسی .
آیدا : فقط چند ساعت .
دلم براش سوخت و دست کردم تا گردنبندم رو باز کنم که نبود .
با تعجب بیشتر گشتم ولی واقعا نبود .
من : آیدا گردنبندم نیس .
آیدا : مگه میشه خوب بگرد شاید پیداش کنی .
من : دارم می گردم ولی نیس چیکار کنم حالا خیلی اونو دوس داشتم .
بابابزرگ اونو فقط به من داد اون مال مامان بزرگ بود .
آیدا : حتما تو جنگل افتاده .
محکم زدم تو پیشونیم و گفتم : لابد همون موقعی که با پسره برخورد کردم .
آیدا : آره منم همین نظر رو دارم .
مغزم داشت سوت می کشید یگی از بهترین وسیله هام رو گم کرده بودم من عاشق اون گردنبند بودم و وقتی همرام بود حس خوبی داشتم اما الان ....
یاشار :
داشتم تو جنگل قدم می زدم که چن تا پسر دیدم که داشتن به یه طرفی می رفتن .
اول فک کردم همونایین که دنبالشونم کلی وقتی دیدم اصلا تو باغ نیستن بیخیال شدم .
صدای پاهای یه حیوون من رو به خودم آورد .
بلند شدم و با دیدن یه گربه با خیال راحت دوباره نشستم .
صدای بیسیم اومد که داشت هشدار می داد برم سمت غرب .
بلند شدم و سعی کردم تا قبل از تاریکی هوا کارم رو تموم کنم تا به شب برنخورم .
با صدای بیسیم گه درخواست کرد سریعتر برم با دو رفتم ولی همین موقع با کسی برخورد کردم .
با صدای آخش به خودم و اومدم و نگاش کردم .
عجیب آشنا میومد مخصوصا چشماش انگار که از سال ها پیش می شناختمش اما هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم .
دختره : من به شما برخورد کردم ؟
زبونم نچرخید جوابش بدم فقط سرم رو تکون دادم .
دوستش بلندش کرد و گفت : باید بریم .
مشکوک نگاشون کردم اما قبل از اینکه چیزی بگم با دو رفتن .
بلند شدم برم که یه گردنبند سبز یاقوتی نظرم رو جلب کرد .
...
سرش رو تکون داد .
من : آیدا بدو باید بریم .
بیخیال اون مرده شدم و دنبال آیدا دویدم .
من : آیدا نفسم گرفت چن دیقه وایسا .
آیدا : بابد از اونجا دور بشیم .
من : خیلی دور شدیم دیگه بسته .
آیدا : وایی دریا داریم گم میشیم .
من : چرت نگو اون جاده اس ماشینم خمین ورا پارک بود .
آیدا با خوشحالی رفت سمت جاده و منم دنبالش رفتم .
سرم هنوزم درد می کرد و یه خورده سر گیجه داشتم .
ماشین رو که پیدا کردیم سوییچ رو دادم به آیدا برونه و اونم قبول کرد .
تا رسیدن به خونه هیچکدوممون حرفی نزد و هر دومون به اون نامه فک می کردیم .
من : آیدا مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟
آیدا : قرار نیس کسی جز ما دو تا با خبر شه که اون نامه رو دیدیم .
من : یه حسی بهم می گه می خواد اتفاقای بدی بیوفته .
آیدا : بیخود می گه پاشو آماده شو یه خورده بریم ساحل قدم بزنیم شاید حالمونم خوب شه .
من : باشه .
گوشیم رو هم تو جیبم گذاشتم .
آیدا : دریا اون گردنبندت که امروز پوشیده بودی رو می دی من امشب بپوشم .
من : نوچ اون یادگاریه بابابزرگه نمی دم به کسی .
آیدا : فقط چند ساعت .
دلم براش سوخت و دست کردم تا گردنبندم رو باز کنم که نبود .
با تعجب بیشتر گشتم ولی واقعا نبود .
من : آیدا گردنبندم نیس .
آیدا : مگه میشه خوب بگرد شاید پیداش کنی .
من : دارم می گردم ولی نیس چیکار کنم حالا خیلی اونو دوس داشتم .
بابابزرگ اونو فقط به من داد اون مال مامان بزرگ بود .
آیدا : حتما تو جنگل افتاده .
محکم زدم تو پیشونیم و گفتم : لابد همون موقعی که با پسره برخورد کردم .
آیدا : آره منم همین نظر رو دارم .
مغزم داشت سوت می کشید یگی از بهترین وسیله هام رو گم کرده بودم من عاشق اون گردنبند بودم و وقتی همرام بود حس خوبی داشتم اما الان ....
یاشار :
داشتم تو جنگل قدم می زدم که چن تا پسر دیدم که داشتن به یه طرفی می رفتن .
اول فک کردم همونایین که دنبالشونم کلی وقتی دیدم اصلا تو باغ نیستن بیخیال شدم .
صدای پاهای یه حیوون من رو به خودم آورد .
بلند شدم و با دیدن یه گربه با خیال راحت دوباره نشستم .
صدای بیسیم اومد که داشت هشدار می داد برم سمت غرب .
بلند شدم و سعی کردم تا قبل از تاریکی هوا کارم رو تموم کنم تا به شب برنخورم .
با صدای بیسیم گه درخواست کرد سریعتر برم با دو رفتم ولی همین موقع با کسی برخورد کردم .
با صدای آخش به خودم و اومدم و نگاش کردم .
عجیب آشنا میومد مخصوصا چشماش انگار که از سال ها پیش می شناختمش اما هر چی فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم .
دختره : من به شما برخورد کردم ؟
زبونم نچرخید جوابش بدم فقط سرم رو تکون دادم .
دوستش بلندش کرد و گفت : باید بریم .
مشکوک نگاشون کردم اما قبل از اینکه چیزی بگم با دو رفتن .
بلند شدم برم که یه گردنبند سبز یاقوتی نظرم رو جلب کرد .
...
۲۳۰.۰k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.