پارت ۴۴
پارت ۴۴
به محض اینکه دیدمش با تعجب گفتم : تو ؟
که اونم همزمان با من دقیقا همین کلمه رو تکرار کرد .
آرش با تعجب گفت : همدیگه رو می شناسین ؟
من : تو ساحل با هم آشنا شدیم .
سارین : البته فقط با من آشنا شدیم .
آرش : چجوری آشنا شدین ؟
سارین : من واسه یه مدتی اومده بودم شمال دوستامم قرار بود بیان .
آرش : خوب بعدش
سارین : بعد ایشون رو تو ساحل دیدم که تنها بودن گفتم آشنا بشیم که جوابم رو نداد و بلند شد رفت .
آرش خندید و گفت : آفرین الحق که آبجی خودمی .
با غرور نگاش کردم که آیدا گفت : حالا نمی خواد واسه من فیس و افاده بیای .
چشم غره ای رفتم و مشغول شام خوردن شدیم .
آرش با سارین خیلی زود با هم مچ شدن و از هر دری حرف می زدند و از اونطرفم آشنا دراومدن . ینی دوستای مشترک داشتن و قرار بود فردا اونا هم بیان و با هم برن جنگل .
من و آیدا و هم تصمیم گرفتیم دوتایی بریم جنگل البته به دور از اونا .
صبح که بلند شدم آیدا داشت حاضر می شد منم حاضر شدم و با هم رفتیم جنگل .
من : وای آیدا اینجا رو .
آیدا : چیه ؟
من : این گله خیلیی خوشگله .
آیدا یه نگاهی به گله انداخت و با شوک گفت : دریا !
من : چی شده ؟
آیدا : مگه میشه ؟
من : چی بشه ؟
آیدا : این همون گله که من چند روز پیش دیدم .
من : این کجاش عجیبه ؟
آیدا : تو تلویزیون دیدم گفتن خیلی کمیابه .
من : نه بابا
آیدا : ازش یه عطر درست می کنن که خیلیی گرونه .
من : پس بیا ما هم ازش عطر درست کنیم .
آیدا : مگه بلدی ؟
من : اینترنت در خدمته
گله رو تو دستمال گذاشتیم و آروم گذاشتم تو کوله ام .
آیدا : اون چیه ؟
من : من نمی دونم بزار ببینم .
کاغذی افتاده بود که دورش با خط خیلی ریز یه چیزیایی نوشته بود و پشت برگه نوشته بود برعکس بخونش .
من آیدا من کلمه ها رو می گم تو بنویس تا بعد بتونیم بخونیمش .
آیدا : باشه
کلمه ها رو یکی یکی برعکس کردم و آیدا یادداشت کرد .
بعد به متن نگاه کردم و بلند خوندم :
(اگه این برگه رو پیدا کردین نتیجش اینه که ناخواسته وارد ماجرای ما شدید .
شما از الان تحت نظر ما هستید و باید به هر دستوری به شما داده میشه عمل کنین .)
من : ینی چی من که هیچی نفهمیدم ؟
آیدا صبر کن ادامش رو بخونم :
( در غیر اینصورت شما به مدت یک هفته ناپدید می شوید و توسط نهاد ما زندانی می شوید . )
من : چی میگه این ؟
آیدا : فک کن اصلا این برگه رو ندیدیم و همینجا می ندازیمش .
من : مگه نگفته تحت نظرید .
آیدا : بیا از اینجا دور شیم .
آیدا : فکر خوبیه .
با دو از اون منطقه دور شدیم و همینطور که می دویدم یهو با یچیز محکمبرخورد کردم .
من : آخ سرم
آیدا : دریا خوبی ؟
من : نمی دونم فک کنم .
سرم رو بلند کردم و به اون جسم نگاه کردم که چشام میخ چشمای مشکی ای شد که به من خیره شده بود .
با تعحب گفتم : من به شما برخورد کردم ؟
...
به محض اینکه دیدمش با تعجب گفتم : تو ؟
که اونم همزمان با من دقیقا همین کلمه رو تکرار کرد .
آرش با تعجب گفت : همدیگه رو می شناسین ؟
من : تو ساحل با هم آشنا شدیم .
سارین : البته فقط با من آشنا شدیم .
آرش : چجوری آشنا شدین ؟
سارین : من واسه یه مدتی اومده بودم شمال دوستامم قرار بود بیان .
آرش : خوب بعدش
سارین : بعد ایشون رو تو ساحل دیدم که تنها بودن گفتم آشنا بشیم که جوابم رو نداد و بلند شد رفت .
آرش خندید و گفت : آفرین الحق که آبجی خودمی .
با غرور نگاش کردم که آیدا گفت : حالا نمی خواد واسه من فیس و افاده بیای .
چشم غره ای رفتم و مشغول شام خوردن شدیم .
آرش با سارین خیلی زود با هم مچ شدن و از هر دری حرف می زدند و از اونطرفم آشنا دراومدن . ینی دوستای مشترک داشتن و قرار بود فردا اونا هم بیان و با هم برن جنگل .
من و آیدا و هم تصمیم گرفتیم دوتایی بریم جنگل البته به دور از اونا .
صبح که بلند شدم آیدا داشت حاضر می شد منم حاضر شدم و با هم رفتیم جنگل .
من : وای آیدا اینجا رو .
آیدا : چیه ؟
من : این گله خیلیی خوشگله .
آیدا یه نگاهی به گله انداخت و با شوک گفت : دریا !
من : چی شده ؟
آیدا : مگه میشه ؟
من : چی بشه ؟
آیدا : این همون گله که من چند روز پیش دیدم .
من : این کجاش عجیبه ؟
آیدا : تو تلویزیون دیدم گفتن خیلی کمیابه .
من : نه بابا
آیدا : ازش یه عطر درست می کنن که خیلیی گرونه .
من : پس بیا ما هم ازش عطر درست کنیم .
آیدا : مگه بلدی ؟
من : اینترنت در خدمته
گله رو تو دستمال گذاشتیم و آروم گذاشتم تو کوله ام .
آیدا : اون چیه ؟
من : من نمی دونم بزار ببینم .
کاغذی افتاده بود که دورش با خط خیلی ریز یه چیزیایی نوشته بود و پشت برگه نوشته بود برعکس بخونش .
من آیدا من کلمه ها رو می گم تو بنویس تا بعد بتونیم بخونیمش .
آیدا : باشه
کلمه ها رو یکی یکی برعکس کردم و آیدا یادداشت کرد .
بعد به متن نگاه کردم و بلند خوندم :
(اگه این برگه رو پیدا کردین نتیجش اینه که ناخواسته وارد ماجرای ما شدید .
شما از الان تحت نظر ما هستید و باید به هر دستوری به شما داده میشه عمل کنین .)
من : ینی چی من که هیچی نفهمیدم ؟
آیدا صبر کن ادامش رو بخونم :
( در غیر اینصورت شما به مدت یک هفته ناپدید می شوید و توسط نهاد ما زندانی می شوید . )
من : چی میگه این ؟
آیدا : فک کن اصلا این برگه رو ندیدیم و همینجا می ندازیمش .
من : مگه نگفته تحت نظرید .
آیدا : بیا از اینجا دور شیم .
آیدا : فکر خوبیه .
با دو از اون منطقه دور شدیم و همینطور که می دویدم یهو با یچیز محکمبرخورد کردم .
من : آخ سرم
آیدا : دریا خوبی ؟
من : نمی دونم فک کنم .
سرم رو بلند کردم و به اون جسم نگاه کردم که چشام میخ چشمای مشکی ای شد که به من خیره شده بود .
با تعحب گفتم : من به شما برخورد کردم ؟
...
۲۰۵.۸k
۰۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.