قسمت هشتم
#قسمت هشتم
راحیل:
کلید را انداختم روی در و وارد خانه شدم. بوی برگ بوته های خیس خورده توی باغچه و حیاط آب پاشی شده، روحم را نوازش داد و خستگی کار را از تنم بیرون کرد. همه جا تمیز و مرتب بود. میدانستم مادرم حتی اگر ذره ای گرد و خاک، جایی ببیند کل خانه را آب و جارو میکند. درحس و حال خودم بودم که صدای اذان فضا را خاص تر کرد. رو پله های ورودی خانه نشستم و به صدای اذان گوش دادم. دلم نمیخواست صدای مؤذن قطع شود ولی بالاخره اذان را تا آخر گوش دادم و در هال را باز کردم و وارد خانه شدم. بابا و رضا که روی مبل نشسته بودند و مثل همیشه نقد برنامه های تلویزیون را بین خودشان راه انداخته بودند. مامان را ندیدم ولی احتمالا توی آشپزخانه بود. چشم چرخاندم و مامان کنار میز تلفن یافتم. داشت با تلفن صحبت میکرد:
من: سلام بر گُلای خونه
بابا و رضا که به من دید نداشتند. چون من پشت سرشان بودم. ولی آرام و زیر لب سلام کردند. اما مامان سرش را بالا آورد و گفت: سلام مادر
و خواست به صحبتش با فرد پشت تلفن که به احتمال بسیار زیاد خاله جانمان بود ادامه بدهد که یکدفعه خیلی سریع رویش را به طرف من برگرداند و با چشمانی نگران، هین بلندی گفت و درحالی که تلفن را قطع میکرد به طرف من آمد:
مامان: وای راحیل چی شده مادر؟ چرا سرت باند پیچیه؟ راحیل تصادف کردی؟ لال شی دختر خب حرف بزن!
آخ! اصلا حواسم نبود که این باند لعنتی را بازش کنم. با صدای مامان ، بابا و رضا توجهشان به سمت ما جلب شد و همان موقع بود که رضا با اخم و بابا با نگرانی به سمتم آمدند:
بابا: راحیل چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟ چرا سرت اینجوریه؟
رضا: راحیل باز رفتی خودتو ناقص کردی؟ چرا سرتو بستی؟ کتک خوردی؟
من: ای بابا مهلت بدین الان براتون توضیح میدم.باور کنین چیزی نشده فقط یکم سرم شکسته همین.
و یک لبخند دندان نما زدم که مثلا خیالشان را
راحت کنم.
مامان: فقط یکم سرت شکسته؟ آخه دختر تو چقدر بیخیالی؟ من صدبار نگفتم با همکارات بحث نکن حالا خوبه این بلا رو سرت آوردن؟
رضا با تعجب گفت: آره راحیل؟ همکارات زدنت؟
من: نه ن...
بابا: پس چی؟ سرت خود به خود نمیشکنه که!
قبل از اینکه باز بخواهند ادامه بدهند رفتم روی مبل و رو به روی تلویزیون نشستم. مامان و بابا هم دو طرفم نشستند؛ رضا هم مثل اجل معلق پشت مبل، بالای سرم ایستاد. همه خیره شده بودند، به من که یعنی خب ما منتظریم.
من: عزیزانم بذارین خودم براتون تعریف میکنم.
هر سه همزمان با هم گفتند: خب بگو دیگه جون به لبمون کردی!
مظلومانه نگاهشان کردم و گفتم: پس بذارید برم لباسامو عوض کنم بعدش میام براتون توضیح میدم.
رضا: اَه...خیلی لوسی راحیل. انگار تحفه اس! اصلا نمی خواد بگی بابا کتک خور!
مامان: اِ چی کارش داری بچه امو رضا؟ نمی بینی حالش خوش نیست؟ کم سر به سرش بذار. والا راستم میگه همه اتون دوره اش کردید که چی؟
بعد مادر رو به من کرد و گفت: برو مادر برو عزیزم دست و صورتت هم بشور بعد بیا پایین یه چیزی بدم بخوری ضعف کردی عزیزم.
خانه ی ما دوبلکس بود و اتاق های من و رضا بالا بود. با بی تفاوتی شانه ای برای رضا که چپ چپ داشت نگاهم میکرد بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم. رفتم بالا توی اتاقم تا لباساهایم را عوض کنم. رضا پنج سال از من بزرگتر و خلبان نیروی هوایی ارتش است و کمی هم جدی. کلا اخلاقش همین طور بود ولی به موقعش خیلی هم خوش خنده و شوخ طبع می شد. من که خیلی دوستش دارم. خوش به حال زنش. ای بابا زنش کجا بود؟ یک چیزی میگم ها!
وارد اتاقم شدم و بعد از تعویض لباس ، باند را از سرم جدا کردم و توی سطل انداختم. یک نگاه توی آینه به سرم کردم. چیزی معلوم نبود چون سرم از پشت شکسته بود. دست کشیدم پشت سرم که درد توی سرم پیچید و وجود ۴ تا بخیه را پشت سرم احساس کردم. تصمیم گرفتم اول وضو بگیرم بعد هم به حساب این سر شکسته برسم. سرشکستگی یعنی این! بعد از اینکه وضو گرفتم، سریع یک بسته پنبه و یک بتادین از توی کشو بیرون آوردم و به پنبه کمی بتادین آغشته کردم و آرام روی بخیه ها گذاشتم. سوزش زیادی داشت. به سرعت چسب مخصوصی هم رویش چسباندم. این هم از این تمام شد به همین راحتی. برای اینکه از باز نشدن پانسمان مطمئن شوم یک باند تمیز هم از تو کشوی میزم در آوردم و با آن سرم را بستم. از وقتی توی بیمارستان مشغول به کار شدم، یه کشو از میزم را به کمک های اولیه مثل همین باند و پماد و بتادین و چسب زخم و از این دست وسایل اختصاص دادم. بعد از تیمار کردن سرم! سجاده ی آبی ساتنم را که پدرم از مشهد برایم آورده بود را پهن کردم و نمازم را خواندم:
_ خدایا شکرت که هنوز نفس میکشم.
همین طور که داشتم سجاده ام را جمع میکردم، مامان صدایم کرد:
مامان: راحیل کجا موندی پس؟
من: اومدم اومدم
رفتم توی هال و نشستم روی مبل. باز همه دورم جمع شدند. ماما
راحیل:
کلید را انداختم روی در و وارد خانه شدم. بوی برگ بوته های خیس خورده توی باغچه و حیاط آب پاشی شده، روحم را نوازش داد و خستگی کار را از تنم بیرون کرد. همه جا تمیز و مرتب بود. میدانستم مادرم حتی اگر ذره ای گرد و خاک، جایی ببیند کل خانه را آب و جارو میکند. درحس و حال خودم بودم که صدای اذان فضا را خاص تر کرد. رو پله های ورودی خانه نشستم و به صدای اذان گوش دادم. دلم نمیخواست صدای مؤذن قطع شود ولی بالاخره اذان را تا آخر گوش دادم و در هال را باز کردم و وارد خانه شدم. بابا و رضا که روی مبل نشسته بودند و مثل همیشه نقد برنامه های تلویزیون را بین خودشان راه انداخته بودند. مامان را ندیدم ولی احتمالا توی آشپزخانه بود. چشم چرخاندم و مامان کنار میز تلفن یافتم. داشت با تلفن صحبت میکرد:
من: سلام بر گُلای خونه
بابا و رضا که به من دید نداشتند. چون من پشت سرشان بودم. ولی آرام و زیر لب سلام کردند. اما مامان سرش را بالا آورد و گفت: سلام مادر
و خواست به صحبتش با فرد پشت تلفن که به احتمال بسیار زیاد خاله جانمان بود ادامه بدهد که یکدفعه خیلی سریع رویش را به طرف من برگرداند و با چشمانی نگران، هین بلندی گفت و درحالی که تلفن را قطع میکرد به طرف من آمد:
مامان: وای راحیل چی شده مادر؟ چرا سرت باند پیچیه؟ راحیل تصادف کردی؟ لال شی دختر خب حرف بزن!
آخ! اصلا حواسم نبود که این باند لعنتی را بازش کنم. با صدای مامان ، بابا و رضا توجهشان به سمت ما جلب شد و همان موقع بود که رضا با اخم و بابا با نگرانی به سمتم آمدند:
بابا: راحیل چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟ چرا سرت اینجوریه؟
رضا: راحیل باز رفتی خودتو ناقص کردی؟ چرا سرتو بستی؟ کتک خوردی؟
من: ای بابا مهلت بدین الان براتون توضیح میدم.باور کنین چیزی نشده فقط یکم سرم شکسته همین.
و یک لبخند دندان نما زدم که مثلا خیالشان را
راحت کنم.
مامان: فقط یکم سرت شکسته؟ آخه دختر تو چقدر بیخیالی؟ من صدبار نگفتم با همکارات بحث نکن حالا خوبه این بلا رو سرت آوردن؟
رضا با تعجب گفت: آره راحیل؟ همکارات زدنت؟
من: نه ن...
بابا: پس چی؟ سرت خود به خود نمیشکنه که!
قبل از اینکه باز بخواهند ادامه بدهند رفتم روی مبل و رو به روی تلویزیون نشستم. مامان و بابا هم دو طرفم نشستند؛ رضا هم مثل اجل معلق پشت مبل، بالای سرم ایستاد. همه خیره شده بودند، به من که یعنی خب ما منتظریم.
من: عزیزانم بذارین خودم براتون تعریف میکنم.
هر سه همزمان با هم گفتند: خب بگو دیگه جون به لبمون کردی!
مظلومانه نگاهشان کردم و گفتم: پس بذارید برم لباسامو عوض کنم بعدش میام براتون توضیح میدم.
رضا: اَه...خیلی لوسی راحیل. انگار تحفه اس! اصلا نمی خواد بگی بابا کتک خور!
مامان: اِ چی کارش داری بچه امو رضا؟ نمی بینی حالش خوش نیست؟ کم سر به سرش بذار. والا راستم میگه همه اتون دوره اش کردید که چی؟
بعد مادر رو به من کرد و گفت: برو مادر برو عزیزم دست و صورتت هم بشور بعد بیا پایین یه چیزی بدم بخوری ضعف کردی عزیزم.
خانه ی ما دوبلکس بود و اتاق های من و رضا بالا بود. با بی تفاوتی شانه ای برای رضا که چپ چپ داشت نگاهم میکرد بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم. رفتم بالا توی اتاقم تا لباساهایم را عوض کنم. رضا پنج سال از من بزرگتر و خلبان نیروی هوایی ارتش است و کمی هم جدی. کلا اخلاقش همین طور بود ولی به موقعش خیلی هم خوش خنده و شوخ طبع می شد. من که خیلی دوستش دارم. خوش به حال زنش. ای بابا زنش کجا بود؟ یک چیزی میگم ها!
وارد اتاقم شدم و بعد از تعویض لباس ، باند را از سرم جدا کردم و توی سطل انداختم. یک نگاه توی آینه به سرم کردم. چیزی معلوم نبود چون سرم از پشت شکسته بود. دست کشیدم پشت سرم که درد توی سرم پیچید و وجود ۴ تا بخیه را پشت سرم احساس کردم. تصمیم گرفتم اول وضو بگیرم بعد هم به حساب این سر شکسته برسم. سرشکستگی یعنی این! بعد از اینکه وضو گرفتم، سریع یک بسته پنبه و یک بتادین از توی کشو بیرون آوردم و به پنبه کمی بتادین آغشته کردم و آرام روی بخیه ها گذاشتم. سوزش زیادی داشت. به سرعت چسب مخصوصی هم رویش چسباندم. این هم از این تمام شد به همین راحتی. برای اینکه از باز نشدن پانسمان مطمئن شوم یک باند تمیز هم از تو کشوی میزم در آوردم و با آن سرم را بستم. از وقتی توی بیمارستان مشغول به کار شدم، یه کشو از میزم را به کمک های اولیه مثل همین باند و پماد و بتادین و چسب زخم و از این دست وسایل اختصاص دادم. بعد از تیمار کردن سرم! سجاده ی آبی ساتنم را که پدرم از مشهد برایم آورده بود را پهن کردم و نمازم را خواندم:
_ خدایا شکرت که هنوز نفس میکشم.
همین طور که داشتم سجاده ام را جمع میکردم، مامان صدایم کرد:
مامان: راحیل کجا موندی پس؟
من: اومدم اومدم
رفتم توی هال و نشستم روی مبل. باز همه دورم جمع شدند. ماما
۵.۹k
۲۴ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.